مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگار نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است
((رسول یونان))
نگاه تو قلبم را به لرزه در میآورد
نفس تو به من احساس حرارت میدهد
تویی آن که به دنیای من رنگ میبخشی
و همیشه به دنبالت خواهم بود
گلهای زیبای تو،
بهار را در دل من باز میکنند
ورود تو به دل من
همیشه به شادی آغاز میشود.
بعضی زخم ها هست که هر روز صبح باید روشونو باز کنی
نمک بپاشی تا یادت نره دیگه سراغ بعضی آدم ها نباید بری
آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛
بلکه تو خود، عشق منی
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
توجیه من این است دلم مال خودم نیست
با قاعدهی عشق بخوان فرضیهام را
بی تو، من می مانم
با سازی که همیشه ناکوک است
عجب نت های سختی داشت
عشق تو !
علیرضا اسفندیاری
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
*****
*****
*****
شادی دادخواه
سپاس
عباس