تو خوشسیماتر از فصل بهاری
برایت میکند غوغا قناری
کسی مانند تو بامعرفت نیست
برایم بهترین محبوب و یاری
روباه گفت جان من و جان دوستان
باشم همیشه عازم و مهمان دوستان
جانم فدای یارِ رفیق و رفیقِ یار
باید همیشه بود نگهبان دوستان
روباه گفت حرف زیادی نزن عزیز
احوال جمع دور و برت را به هم نریز
اشعار خوب و شاد بهاری فقط بگو
از باغ و سبزه و چمن و پسته و مویز
مگیر دست بدان و مده به آنان دست
که از بدان و بدیها همیشه باید رست
توانِ جستنِ از دوزخت رسد شاید
ولی ز دست بدیها نمیتوانی جست
بگیر دست رفیقان و ده به آنان دست
که بختت آید بالا و جانت آید مست
هزار دوست کم است و زیاد یک دشمن
نگاه دار اگر صد هزار یارت هست
فلک ناساز و دل هم تنگ جانا
جلویم راه پر از سنگ جانا
کجا دیدی خدا با بندههایش
کند هر روز عزم جنگ جانا
روباه گفت همسفرم باش یک قدم
یار و رفیق چشم ترم باش یک قدم
هر جا که خواستی بشو از من جدا ولی
گاهی به لطف خود خبرم باش یک قدم
روباه گفت هر چه که میگویم از دل است
هر کس که نیست باورش از عشق غافل است
گلدان عشق و ماهی قرمز درون تنگ
آدم همیشه با غم خود پای در گل است
روباه گفت هر چه که گفتم قبول کن
بردار کولهبار خودت را و کول کن
از کولهبار خود همه را معرفت بده
نادانی و منابع آن را ملول کن
روباه گفت دوستی یعنی مصاحبت
با مهر و عشق رابطه را کن مواظبت
جفت اتو کشیده، عصا قورت داده هم
تنها و فرد میشود از آخر عاقبت
روباه گفت مثل تو شاعر ندیدهام
عمری پی شعار و شعورت دویدهام
هرگز کسی نبوده بیآزار چون شما
آزار هر که غیر شما هست دیدهام
روباه گفت عشق و محبت که ساده نیست
دنیا فقط به مستی و مشروب و باده نیست
برخیز و با ملاحظه بار سفر ببند
آدم همیشه ساکن آنجا که زاده نیست
روباه گفت شربت شیرین گوار تو
معشوق آتشین بهشتی نگار تو
یک عمر رنج دوست و دشمن کشیدهای
یک لحظه طعم عشق و رضایت شکار تو