دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
همه چیز
از آنجایی خوب می شود
که تو می آیی
که “تو” می خواهی
که “تو” می گویی دوستم داری
زن هایی که پژمرده اند
کمتر عشق به آنها تابیده
شاید هرگز معشوقه نبوده اند
هروقت زنی زیباتر شد
شک نکن نگاه های مردی عاشق
درحوالی اش قدم می زند...
زن
چنان عشق می ورزد
که انگار هیچ وقت نخواهد رفت
اما روزی
چنان می رود
که انگار هیچ وقت عاشق نبوده است
سایه ی زنی همراه من است
که نشانی از همهی زنها دارد
و شاید آنگاه که
با تاریکیها یکی شدم
این سایه
نورانی شود
و مرا در آغوش خود بپذیرد
ـــ زن شدیم تا زیبایی زنده بماند
با چشمهایی مبهم وُ
موهایی برای نوازش
و دستهایی که انگشتِ اشاره نداشتند...
ـــ با دهانی آبستن
هر بار؛
تکه ای از جنینی را بالا آوردیم وُ
دوباره بلعیدیم
بندِ نافی را به دندان گرفتهایم
مبادا...
زمانی...
وضعِ حملی...
و با خونابهاش صورتمان را سرخ میکنیم...
سرِ سبزمان را باد به سفیدی کشانده...
جام صبرِ زرد در دست،
در آستانه ی سقطیم...
در غروبِ قرنی
که کودک احساسمان را کُشت...
دیروز زنی را دیدم که مرده بود
ولی مثل ما نفس میکشید !
ولی زن چگونه میمیرد؟
یک زن اما چطور تمام میشود؟
اگر لبخند از چهره اش برود میمیرد،
اگر به زیباییاش اهمیت ندهد مرده است،
اگر دستان کسی را با قدرت نگیرد،
و اگر دیگر منتظر آغوش کسی نبود.
گر حرف از عشق شد و لبخند کنایه آمیزی زد،
بله زن اینگونه میمیرد!...
عشق تو،به من غمگین شدن را یاد داد...
و من ، سالهاست که محتاجم،
محتاج زنی که مرا غمگین کند،
زنی که روی شانه هایش گریه کنم
مثل یک گنجشک...
زنی که اجزای مرا
مثل تکه های بلور شکسته
جمع کند...
بگو تا بدانم
پیش از من آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در عشق
خودش را گم کرده باشد؟
هیچ زنی را نباید کم دوست داشت
زن را یا باید دیوانه وار دوست داشت
یا اصلا دوست نداشت
کم دوست داشته شدن برای زنها مرگبار است !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .
بیشترین عشق جهان را
به سوی تو می آورم
چرا که هیچ چیز درکنار من
از تو عظیم تر نبوده است
و دلت، کبوتر آشتی ست
در خون تپیده به بام تلخ
با این همه چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
آه... کاش هنوز
به بیخبری
قطرهای بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهای
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایه ای...
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانه ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.