علی
۱۱۷ پست
۳۱ دنبال‌کننده
۶,۲۲۵ امتیاز
مرد
رنگ قرمز

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
چه کرده ای با دلم
بهار آمد و گریست
تابستان سوخت و رفت
و پاییز هنوز به پای زمستان نشسته است
که بارانی ام کند
تا بهاری دیگر
یک بار دیگر

با من گرم بگیر

من آماده ام

گناه این عشق را

در آغوش بگیرم
گاهی از رویای تو می گذرم
گیرم که نمی بینی
و گاه از خواب های من تو می گذری
افسوس که نمی بینم
بازنشر کرده است.
جدایی یا وصل
من علیه تو اعلانِ عشق می‌دهم
علیه تو اعلانِ صلح می‌دهم
علیهِ تو اعلانِ اشتیاق می‌دهم
علیه تو اعلانِ عفو می‌دهم
بی‌هیچ پشیمانی
چرا که من جسمم را و روحم را به تو بخشیدم
تو
کنارم باشی
من عميق تر نفس ميکشم
که تمام عطرت سهم من باشد
تو
کنارم باشی
آنقدر به چشمانت خيره ميشوم
که مبادا چشمان ديگری
نگاهت را از من بدزدد
تو

کنارم باشی
من آنقدر ميخندم
که مبادا خنده ی ديگری را ببینی
بی‌تو هم می‌توان به دریا خیره شد
زبان موج‌ها روشن‌تر از زبان تو
بیهوده خاطره‌هایت را در دلم زنده نکن
بی‌تو هم می‌توانم دوستت داشته باشم
از چیزهای بیهوده می‌گفتیم
بیهوده ، بیهوده
زمانی که باهم بودیم
تو کودکی لوس از عشق
من احمقی حیرت‌زده از عشق
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
فقط
باران می‌دانست
چگونه گذشته‌ام
که ردی بر دیروز نمانده است
در تلاقی موج کوب
پاره‌های ابری
آرام
آرام
بستر نازائی‌مان را می‌زدود
فقط
باران
می‌دانست
خودت را برسان
دست هایم خالی خالی شده
آغوشم پناه دارد
در مسیر باد حرکت کن
آخر پریشانی اش ایستاده ام
بازنشر کرده است.
هر سو شتافتم
در عمق بیشه های غم آلوده ی خموش
بر اوج قله های دل انگیز برف پوش
در جاده های مخملی ماهتاب ها
بر سنگفرش نقره ای موج آبها
هرسو شتافتم
هرسو ولی دریغ
هرگز وجود گمشده ام را نیافتم
اینک تو مانده ای
آیا
در خویشتن وجود مرا حس نمیکنی ؟
می دانم
اینجا که ایستاده ام
هرگز پای تو
قدم به آن نگذاشته
پس چگونه است که
دلتنگی ات
تمام خاکش را دویده است ...
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی
دگر کافی ست
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد