و روزی که آدمها
یکبار برای همیشه از چشمان ما می افتند
مهم نیست نسبت شان
چقدر نزدیک است
یا چقدر دور
مهم این است که تو تا ابد
هیچ حسی
به آنها نخواهی داشت
و این آغاز یک راه طولانیست ...
آن روزها
چشمهای تو میرفتند بازار
بومهای کوچک و بزرگ میخریدند
بیاختیار من همهاش را آبی میکردند و
میگذاشتند پیش رویم
آبرویم سرازیر میشد
مجبور میشدم برای رد گم کردن
موجی، پرندهای، چیزی ... اضافه کنم
حالا هم که بیاجازهی من میآیند و
توی دفترم از دریا و آسمان مینویسند
دیگر نمیتوانم اینجا بمانم
باید به یک شهر بزرگ
فرار کنم
دنیا دهکدهای کوچک است و
چشمهای تو
خودکارترین آبی
ali10352
shiva