من که نقّاش نبودم
من که شاعر نیستم

آن روزها
چشم‌های تو می‌رفتند بازار
بوم‌های کوچک و بزرگ می‌خریدند
بی‌اختیار من همه‌اش را آبی می‌کردند و
می‌گذاشتند پیش رویم
آبرویم سرازیر می‌شد
مجبور می‌شدم برای رد گم کردن
موجی، پرنده‌ای، چیزی ... اضافه کنم

حالا هم که بی‌اجازه‌ی من می‌آیند و
توی دفترم از دریا و آسمان می‌نویسند

دیگر نمی‌توانم این‌جا بمانم
باید به یک شهر بزرگ
فرار کنم
دنیا دهکده‌ای کوچک است و
چشم‌های تو
خودکارترین آبی

پسند

بازنشر