Shima
۸۵ پست
۴۲ دنبال‌کننده
زن

تصاویر اخیر

موردی برای نمایش وجود ندارد.
بازنشر کرده است.


نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن !
هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن ...
آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند نظرت را نمی‌خواهند؛ می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی ...
بحث کردن با آدم‌ها بی فایده است ...

بازنشر کرده است.


عمریست من به جستجوی تو بوده ام بی آن که دیده یا دانسته باشمت، حال که تو را یافته ام یقین دارم که خودش هستی ، همانکه لحظه ای غافل نبوده ام از جستجویت....و تو در تمام سالیان ، حتی پیش از آنکه به دنیا بیایی ، وه که چه خوش آمدی و چه به هنگام که من از پناه پشته های مرگ باز می آیم و اکنون بر می آیم با تو به روی زندگی ، به وجد و اشتیاق . من مرگ را با تو پشت سر میگذارم و با تو متولد میشوم . وه که چه خوش آمدی و چه به هنگام و گاه...من تو را لمس نمیکنم ، من تو را زیارت میکنم . تو بوی بهشت با خود داری.

📗سلوک
✍️محمود دولت آبادی


بله ممکن است دیگران رفتار ما را نفهمند، اما چه باید کرد؟
اگر دیگران انتظار داشته باشند که فقط کارهایی انجام دهیم که آنها بفهمند و تصمیم‌هایی بگیریم که آنها دلیلش را درک کنند عملا انتظار دارند زندگی سطح درک آنها و نگاه آنها به زندگی باشیم.
بگذار بگویند غیرمنطقی هستیم یا ضد اجتماعی هستیم، اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛ چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند.

📕#هنر_عشق_ورزیدن
✍️#اریک_فروم
برشی از کتاب
لنگه به لنگه/زویا_پیرزاد

بعضی صبحها که از خواب بیدار می شدم ، دلم می خواست با پیراهن خواب کهنه ، موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم . کارتون های والت دیسنی را دوست داشتم .دلم می خواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین ، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم .دلم می خواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی ، در انتظار شاهزاده ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار ، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا ، قصری که در آن از آشپزی و گرد گیری و رختشویی خبری نباشد....
قصری  آن قدر بزرگ که شب ها گریه ی کودک شیر خواره ام از خواب بیدارم نکند و بوی مدفوع شل و ولش رویاهایم را بر هم نزند . دلم می خواست ظهر که شاهزاده ام با پیکان گرد گرفته از اداره به خانه می آمد ، تا صدای چرخیدن کلید را در قفل آپارتمان کوچکمان می شنیدم ،

ادامه در کامنت
  • Shima

    از جا می پریدم ، چشم هایم را می بستم و باز می کردم و خورش قرمه سبزی آماده بود و پلو زعفران زده بار از رویش بلند می شد ، نان بربری تر و تازه روی سفره می نشست و تربچه ها از توی سبد سبزی وردن می خندیدند و من ، آراسته و عطر زده ، لبخند می زدم و می گفتم :" عزیزم ، چه خبر ها ؟

بازنشر کرده است.
داستانک
کهنه سربازی در مسیر بازگشت به خانه، وارد دهکده‌ای شد. مردم دهکده فقیر و بیچاره بودند. سرباز درخواست غذا کرد ولی مردم امتناع کردند.
سرباز باتجربه از مردم قابلمه و کمی آب خواست. از کوله‌اش تکه سنگ گرد و قهوه‌ای رنگی بیرون آورد و در قابلمه که آب در آن می‌جوشید انداخت.
مردم دهکده متعجب از راز سنگ پرسیدند. سرباز گفت که این 《سنگ سوپ ساز》 است. مردم بیشتر علاقمند شدند. مرد کمی نمک هم از کوله بیرون آورد و در قابلمه ریخت. زیر لب گفت: اگه دو تا سیب زمینی هم داشتم عالی میشد. زن جوانی با لبخندی گناهکارانه سیب‌زمینی آورد
بعد دقایقی سرباز هویج و سبزی هم خواست و در قابلمه ریخت.
-سوپ حاضر است. هر کدام ظرفی آورده و سوپ بخورید!

بعد سیر شدن همه اهالی، سرباز سنگ سوپ‌سازش را لیسید و مرتب در پارچه‌ای پیچیده و در کوله نهاد.
و به راهش ادامه داد..
بازنشر کرده است.

مردِ گُنده چهل ساله یه عروسک باهاشه،
باشگاه میریم تو ساکش میزاره،
سرکار میاد تو کیفشه،
سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب،
بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری؟
گفت: نه ولی مالِ دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد…

همدیگه رو رو ⁧ ‎#قضاوت⁩ نکنیم
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...
يه دوستى داشتم هميشه ميگفت:
وقتى شب يكيو ناراحت ميكنى
صبح با كمال پر رويى باهاش چشم تو چشم نشو و يه جورى برخورد نكن كه انگار عين خيالتم نبوده...!
اون آدم شبشو به زور صبح كرده
و با رفتار بدت صدبار ديگه هم ناراحت شده!
مسئوليت دلى رو كه ميشكنى قبول كن رفيق!

مرد تازه به ‌هوش آمده بود،
پرستار همینطور که تاول‌هایش را پانسمان می‌کرد گفت: شما خیلی خوش‌شانسین که دیروز توی حمله اتمی هیروشیما کشته نشدین.

مرد گیج گفت: من کجا هستم ؟
پرستار جواب داد: ناکازاکی...
سی سال پنجشنبه ها باهاش حرف نزد
از دنیا که رفت
ده ساله هر پنجشنبه سر قبرش باهاش حرف میزنه...
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...

همسایه مون.. شوهرش هر روز کتکش میزد . نه پزشک قانونی رفت نه وکیل گرفت و نه! رفت النگوش رو فروخت و داد به دعا نویس تا مهرش رو به دل شوهرش بندازه....
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...

آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار‌زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید:
مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید : نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی ؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد...
‏داستانک...

جناب اقای قاضی اعتراف میکنم که خیانت می کنم.

آری!
هر شب با رویا هم آغوشم.

بعضی روز ها هم،
البته نه دائم.
بعضی روز های خاص،
با آرزو از خواب بر می خیزم.

چشم اش کور!
آن شب ها و آن روز ها کجا بود؟!

رویا و آرزویش وفادار ترند.
دستامو بگیر لطفا

وسط دعوا و بگو و مگو یهو میگفت:

" دستامو بگیر! "

عادتش بود، تا می دید بحث داره بالا میگیره همین بساط بود، فرقی نمی‌کرد پشت گوشی باشه یا وسط چت باشیم یا اینکه رو در رو، میگفت دستامو بگیر و بعد خودش زودتر دست به کار می شد و دستامو میگرفت میون گرمی دستاش و بعدش انگار دلمون قرص تر می شد، آروم تر می‌شدیم، یادمون می رفت سر چی حرفمون شده بود اصلا!

یه بار که اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم سرش داد زدم و گفتم بس کنه این بازی تکراری مزخرفو، مثلا چی میخواد حل بشه با گرفتن دستاش!

یادم نمیره هیچوقت جوابشو، گفت:

ببین توی هر رابطه ای بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست، ولی مهم تر و قوی تر از همه ی اینا عشق و محبتیه که دلا رو وصل می کنه به هم، یه وقتایی اونقدر پُریم از گلایه های ریز و درشت که یادمون میره این آدمی که جلوی رومونه عشقمونه، اگه بحث و احیانا دعوا و جدلیم هست بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطه ست، نه منحل کردنش!

بقیه در کامنت
  • Shima

    یه وقتایی که حس می کنم داره اون نخ اتصاله پاره میشه، حرمتا توی مرز شکسته شدنه، داریم میرسیم به جایی که نباید، همون موقع میگم دستمو بگیر و محکمم بگیر که نه ترس رفتن تو رو داشته باشم و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه، میگم بگیری دستامو که یادمون بیفته ما وصلیم به هم، نباید از این فاصله دور تر شیم، نمی تونیم که دور تر شیم، دستاتو میگیرم که یادم بیاد کجای زندگیمی، که یادت بیاد کجای زندگیتم، دستاتو می‌گیرم که یادمون بیاد این جنگا برای با هم بودنمونه، قرار نیست که با هم بجنگیم...

    وقتی انگشتامو گره می زنم لابلای انگشتات تازه یادم میفته که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم و اگه زمین خوردم بلندم می‌کنن، یادم میاد که قرار نیست وقتی دستمون توی دست همه زمین بخوریم و هنوز زوده برای از پا افتادن...

    یه وقتایی که حس می‌کنم دیگه آخر راهیم، میگم دستامو بگیر تا دوباره و از نو شروع کنیم، درست از سر خط.

    حالا یه وقتایی من به جای اون میگم ولش کن اصلا این حرفارو، بیا این راهو هم با هم و شونه به شونه ی هم بریم و این جریانارم باهم بگذرونیم از سر، پس...

    دستامو بگیر لطفا!

    | طاهره اباذری هریس |

نه سیگار به کار می‌آید...
نه گریه کفاف می‌دهد!
که دوای درد دلتنگی
مرگ است و مرگ است و مرگ!
دندان ها
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

بقیه در کامنت
  • Shima

    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
    پیرزن جواب داد: بفرمایید.
    - چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
    پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.