Shima
۸۵ پست
۴۲ دنبال‌کننده
زن

تصاویر اخیر

موردی برای نمایش وجود ندارد.
همه‌ی آدم‌ ها یک روز معنی حرف‌ هایشان را خواهند فهمید و متوجه رفتارهایشان خواهند شد؛ روزی که با کسی از جنس خودشان مواجه شوند ...

"قفل" برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد.

یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها به‌دنبال بازکردن قفل‌ها و دستبرد به خانه‌ها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمی‌کنند.

باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفل‌ها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمی‌شود، دزدها بلد هستند که چگونه قفل‌ها را باز کنند، قفل‌ها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.

در واقع تمام آدم‌ها پتانسیل کج‌روی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.


کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد
💢شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه؟

وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم!
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم! من حتی باریدن برف را هم ندیده ام!

من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم!!

بقیه در دیدگاه
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
💢مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.

رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،  تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است!🌺
💢راز خوشبختی

روزی یک زوج ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند
آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند
تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون بفهمند
سردبیر میگه : آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج به ماه عسل رفتیم
برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم
اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود
سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت : “این بار اولته”
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.
بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: “این دومین بارت”
بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت
خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم : “چیکار کردی روانی؟

بقیه در دیدگاه
شادی برای همه

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید
همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است
شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.
  • ღمهدیارღ

    یا الله یا الله صاب خونه
    سلام روز خوش
    اومدم بگم همیشه یه چیزایی
    برای اعصاب خوردی هست
    تو برای فکر کردن انتخابشون نکن
    دلت همیشه شاد رفیق
    لینک

زود قضاوت نکنید

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند
و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید
ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید ، نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت
و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمی‌دانستم خیلی تسلیت می‌گویم
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند
و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است

ادامه در دیدگاه
  • Shima

    و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
    وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!!

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود
که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت» 😅
💢خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام...

"گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
  عشق،
   اسارت،
   همه بی معنا بود"🌺

✍️فریدون مشیری
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
💢شغالی مرغ پیرزنی را دزدید
پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد:
«وای! مرغ دو منی (۶ کیلویی) مرا
شغال برد.»
شغال از این مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در این میان روباهی به شغال رسید و گفت:
«چرا این قدر برافروخته ای؟»
شغال جواب داد:
ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
روباه گفت:
بده ببینم چقدر سنگین است؟»
وقتی مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت:
به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!🌺
کلاس اول دبستان، شیفت بعداز ظهر بودم، باران تندی میبارید. یک چتر هفت رنگ دسته آبی داشتم. وقتی به مدرسه رفتم، دلم می خواست با همان چتر زیبایم، زیر باران بازی کنم، اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخيص میداد که کلاس درس، واجب تر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز چه درسی داشتیم، اما دلم هنوز زیر همان باران، توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز، شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد، و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما آن حال خوب هفت سالگی، هرگز تکرار نخواهد شد.
این اولین بدهکاری من، به دلم بود که در خاطرم مانده. بعد از آن، هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم، به دلم بدهکار ماندم. به بهانه ی عقل و منطق، از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد، پشیمانی به بار بیاورد، خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم. اما حالا بعضی شب ها، فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان.
من خیلی به خودم بدهکارم، خیلی
حالا می دانم هر حال خوبی، سن مخصوص به خودش را دارد. ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑارم.
تو خامُشی، که بخواند؟
تو می‌ روی، که بماند؟
که بر نهالکِ بی‌ برگِ ما ترانه بخواند؟
زمین تهی‌ست ز رِندان،
همین تویی تنها،
که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ،
و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که
تو دانی..."

"محمدرضا_شفیعی‌کدکنی"
بازنشر کرده است.
💢هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید :
این چوب ها چیست ؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده، همین چوب هاست!

سینه خیز، چهار دست و پا، قدم بردار و بیفت

چوب های زیبایم را گرفت
پشتم شکست و در آتش سوزاند
حالا من راه می روم …
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم،
تا ساعت ها، بی رمقم ...

✍برتولت_برشت
«عشق تو به شهرهای اندوهم برد جایی که پیش‌تر نرفته بودم»

بلقیس و عاشقانه‌های دیگر/نزار قبانی
«تقریباً شب‌ها را کامل بیدارم، در طول روز می‌خوابم و میلی به هیچ کاری ندارم. خسته‌ام، خسته از خستگی‌یی که تنها قلب تو می‌تواند من را از آن برهاند.»

از نامه‌های عاشقانه پابلو نرودا به آلبرتینا رزا