Shima
۸۵ پست
۴۲ دنبال‌کننده
زن

تصاویر اخیر

موردی برای نمایش وجود ندارد.
بازنشر کرده است.
داستانک مرد فقیر و بقال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.


دروغ است که آدم ها دلشان می خواهد خودشان زندگی شان را تعیین کنند و قواعد اخلاقی ویژه خود را بنیان نهند و آزاد باشند ...
آدمیان از چنین آزادی ای می ترسند و زیر بار مسؤلیت آن نمی روند.
کسی باید برای آنها تصمیم بگیرد.
باید نیرویی (دولت "حکومت"، نظام و یا سیستم اخلاقی، ایدئولوژی و . . .) وجود داشته باشد که مسوولیت تعیین ارزش ها را بپذیرد و آن ها را به مردم تحمیل کند.
این نیرو، فقط کافی است شکم آنها را سیر کند و خبری از معجزه و امیدی به آینده به آنها بدهد، تا آرام بمانند ...

📘برادران کارامازوف
✍️فئودور داستایوفسکی
بازنشر کرده است.


چقدر خوب می شد اگر آدم می توانست گذشته اش را به شکلِ دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر این امکانپذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگر آرام و قرار نمی گرفت و هرگز به روزهایی از جنس مرمر مبدل نمی شد !

📒 یک زن بدبخت
✍🏻 ریچارد براتیگان
داستانکِ بودا

بودا به دهی سفر کرد.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.

کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت:
این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.
بودا به کدخدا گفت:
یکی از دستانت را به من بده.
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن.
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند.
بودا لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


اگر هستی شما تهی از عشق است، هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید؛ به جستجوی همۀ خدایان روی زمین بروید؛ دست به انواع اصلاحات و عملیات اجتماعی بزنید؛ بکوشید تا در وضع مردم فقیر تغییر و بهبود ایجاد کنید؛ وارد تشکیلات و فعالیت‌های سیاسی بشوید؛ کتاب‌ها بنویسید، شعر و غزل بگویید و بنویسید؛ همه بی‌فایده است؛ شما یک انسان مرده‌اید.
بدون عشق٬ رنج‌ها و مسائل شما افزایش خواهند یافت؛ بی‌وقفه و تا پایان عمر مضاعف خواهند شد. ولی با عشق هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد؛ شما هرگز اسیر تضاد و تناقض نخواهید بود. و در آن صورت عشق جوهر و عصارۀ فضیلت است.

📕عشق و تنهایی
✍️جیدو کریشنامورتی


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست، هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ اندازی وامی‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا!

گاه آدم، خودِ آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی. بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی..!

📙جای خالی سلوچ
✍️محمود دولت آبادی
بازنشر کرده است.


با طناب کسی توی چاه رفتن!

شبی هنگام خواب، صاحبخانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است. صاحبخانه با زیرکی و به دروغ، به همسرش گفت مقداری پول در چاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، دزد که صدای صاحبخانه را شنید فریب حرف او را خورد و خوشحال داخل چاه رفت، سپس صاحبخانه به زنش گفت:خانم چون هوا خیلی گرم است امشب رختخواب را در حیاط روی درِ چاه پهن کن

دزد که در پی یافتن پول داخل چاه رفته بود هنگامی که ناامید شد، خواست که از چاه بیرون بیاید اما دید که صاحبخانه رویِ درِ چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم
دزد از داخل چاه بلند فریاد زد:

آهای زن صاحبخانه! من با طناب شوهرت
داخل چاه رفتم اما تو مواظب باش
با طناب او در چاه نروی
بازنشر کرده است.
لب‌هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو بیش از آنکه باید بدانم ، می دانم.
لب‌هایت را
بیشتر از تمامی گل ها دوست می دارم
چرا که لب‌هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آنهاست.
لب‌هایت را
بیش از تمامی کلمات دوست می دارم
چرا که با لب‌های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت.

" ژاک پرِوه"
داستانِ کوتاه

در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پريده, جذاب و شگفت انگيز را ديدم. بر نيمکتي کنار او نشستم و گفتم : «چرا اين جايی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :

«چه سوال عجيبی، اما جوابت را مي دهم. پدرم مي خواست مثل او باشم؛ عمويم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصويری از شوهر دريانوردش باشم و از او پيروی کنم. برادرم فکر می کند بايد مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسيقی و استاد منطق هم مي خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که من بازتاب چهره ی خودشان در آينه باشم.»
«پس به اينجا آمدم. اين جا را سالم تر می دانم. دست کم مي توانم خودم باشم.»
سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : «ببينم، راه تو هم به خاطر تحصيلات و مشاوره ی خوب به اين جا ختم شده؟» پاسخ دادم :
«نه، من بازديد کننده ام.»
و او گفت :
«آه، پس تو يکی از آنهايی هستی که در ديوانه خانه ی آن سوی اين ديوار زندگی می کنند.»

✍️جبران خليل جبران
آدمی

- آدميست ديگر
شكننده است
وقت و بى وقت دلش تنگ مى شود
دوست داشتن مى خواهد
مواظبش كه نباشى
بى مهرى كه ببيند
دلش را برمى دارد و جاىِ ديگر پهن مى كند
نه اينكه فكر بد كنى، نه..
مى رود جايى كه فقط حرف بزند
حرف بزند كه نميرد..!
باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد.
مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.
بازنشر کرده است.
دروغ آدم ها را درنیاورید
وقیح میشوند
دیگر هر کاری را جلوی رویتان انجام میدهند
فقط درصورتی این کار را کنید
که مطمئنید قرار است رابطه تان تمام شود
وگرنه بهتر است
خودتان را بزنید به آن راه
بگذار فکر کند نفهمیدی
بگذار احترام بماند
آدم ها را وقیح نکنید
آنوقت خودتان ضرر میکنید...
عاقل...

+ بمونم؟
- حاضری به خاطرم بمیری؟
+ معلومه که نه
- کم دوسم داری؟
+ نه چون خیلی دوستت دارم، حاضر نیستم برات بمیرم، که تو هم غصه بخوری. حاضر نیستم غم توی چشات بیاد. اما بجاش حاضرم برات بمونم. قدر یک عمر. خوب حالا تصمیم با خودت. دوست داری برای اثبات عشقم، برات بمیرم یا برات بمونم؟
- همیشه بمون، همیشه اینقدر عاقل عاشقم باش
داستانک بیکاری و اشتغال

جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت: دیپلم.
یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی كنی.

چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر.
داد زد کمک.
شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
نمیگوید دوستم دارد

اما حواسش هست به کسی جز من جانم ‌نگوید
حواسش هست قلب آبی نفرستد لابه لای حرف هایش برای کسی
حواسش هست چه باشم و چه نباشم نگاهش را هرز نچرخاند روی هر غریبه ای
نمیگوید دوستت دارم و حواسش هست...
نمیگوید دوستم دارد و یادش هست قهوه هایم را شیرین میخورم
یادش هست باران که میبارد مثل من باید چترش را فراموش کند و دنبالم بیاید
یادش هست من برخلاف همه رز آبی دوست دارم و نرگس سفید
نمیگوید دوستت دارم و یادش هست...
نمیگوید دوستم دارد و برایش مهم نیست حرف و حدیث های دیگران درباره مان
برایش مهم نیست هرچقدر هم بدخلق شوم و بی اعصاب در جواب همه ی محبت ها و صبوری هاش
برایش مهم نیست اگر زیاد دوستش نداشته باشم حتی
نمیگوید دوستت دارم و مهم نیست برایش خیلی چیزها...
نمیگوید دوستم دارد و خوب بلد است تکیه گاه باشد برای بی کسی هایم
خوب بلد است شانه خالی نکند از گریه هایم
خوب بلد است تا پای جان بایستد پای حرف ها و قول و قرارهای نانوشته اش
نمیگوید دوستت دارم و آدم کار بلدی ست...
نمیگوید دوستم دارد و همیشه وقت دارد برای دلتنگی های الکی و غرغرهای بچگانه ام

ادامه در کامنت