زنی که کنارم توی تاکسی نشسته،داره به دختر دبستانیش میگه:«تو میدونی من چقدر از بابات بدم میاد؟!برای اینکه خیلی اذیتم میکنه.فقط بهخاطر تو موندم دارم باهاش زندگی میکنم وگرنه یه لحظه هم تحلمش نمیکردم»دختر انگار که حواسش نیست،داره دکمههای پالتوش رو باز میکنه.گرمش شده.
-داری گوش میدی؟پس تو هم دختر خوبی باشُ درست رو خوب بخون
اینا رو میگه و من احساس میکنم یه بغض گنده انداخته تو گلوم و بهجای تموم دخترای دنیا گریه ام گرفته.زن به راننده میگه چهارراه بعدی پیاده میشن.موقع پیاده شدنشون زل میزنم تو چشای دختر و سیاهی مردمکاش.یه جوری زل میزنم که از چشام بخونه:«غمت نباشه،باباها اگه یکه وقتایی نتونن همسر خوبی برای مامانا باشن،اما هیچ بابایی برای دخترش بد نیست!»زل میزنم تو چشاش و لبخند میزنم تا بفهمه:«نگران نباش!بابای تو شاید کمی شوهر خوبی برای مادرت نیست،اما بهترین بابای دنیا برای توئه»
این ظلم رو در حق دختراتون نکنین!مردا گاهی شاید همسر خوبی نباشن،نه اینکه نخوان،شاید نتونن،اما اکثرشون بهترین بابای دنیا و قهرمان و تکیه گاه زندگی دختراشونن!
عاشق خنده بابای تو فیلمم.مثل لبخندایِ بابام.
رها جان مادربزرگ من چهار تا بچه داشت و ازدواج نکرد و واقعا نمی تونست آینده چهار تا فرزندشو بخاطر خودش به خطر بندازه...همه تلاشش رو برای ادامه تحصیل و آینده فرزندانش کرد ....اما اگه واقعا دو نفر با هم نمی سازن و آینده ای با هم ندارن طلاق بهترین گزینه س.
خدا رحمت کنه مادر بزرگتون رو
منظور من بیشتر بحث جدایی بود چون بعضیا میمونن و زندگی میکنن به خاطر بچه هاشون اما در عوض یه زندگی پر تنش برای بچه هاشون میسازن
"داریخماخ"واژهای در زبان زیبای آذری است که
تقریبا ترجمان درستی در زبان فارسی برایش
موجود نیست، این واژه زیبا به حالتی از
غم،حسرت، فقدان، درد غربت و دلتنگی
نوستالژیک اشاره دارد که از گفتن اش ناتوان
هستی، به گمانم زندگی فراز و فرودهایی از واژه
داریخماخ است،حالتی که ناتوانی از بیان اش، اما
با هیجان آن را بازی می کنی و این لذت بخش
است، بامزه و هیجان انگیز اینکه، گاهی خیره به
برگشتن ورقی، اما ناگهان صفحه بسته میشود.
دقت کردین تا از بیرون پیتزا میخرین مهمون میاد با بچه؟ من همیشه وقتی فقط واسه خودم پیتزا میخریدم خاله مامانمم با نوش میومدن خونه ما بچشونم تا میدید پیتزا دستمه سریع میومد جعبه پیتزارو از دستم میکشید میبرد وسط خونه شروع میکرد به خوردن منم که وجودشو نداشتم چیزی بهش بگم چون مامانم منو از وسط جر میداد |:
یه روز پیتزا خریده بودم و میدونستم اونا میان، پیتزا فلفلی گرفته بودم با فلفل اضافه خودمم با فلفل های رو میز پیتزارو رسما قرمز کردم بردم خونه بچه هه هم اومده بود جعبه پیتزارم گرفت رفت وسط خونه نشست تند تند هم میخورد که چیزی به ما نرسه، بعد ده ثانیه پیتزارو تموم کرد منم با یه لبخند ژکوند وایساده بودم نگا ش میکردم بعد یه جوری جیغ زد که پنجرمون ترک خورد تو اب بازم فلفل و سس تند ریختم دادم بهش کفتم شربت البالوعه همشو یه جا سر کشید بعدم که کل صورتش قرمز (قررررررررممممممزززز!) شده بود همونجا قش کرد، منم از خنده نمیتونستم از جام بلند شم (: ( بچه فامیل رو باید اینجوری ادب کرد)
تو را در تاریکی می بوسم
بی آنکه
بدنم بدنت را لمس کند
پرده را چنان می کشم
که حتی مه
نتواند پای درون اتاق بگذارد
تا در مرگ حتمی همه چیز
دنیایی تازه رخ بنماید
دنیای بوسه ی من
نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیههایی
که لبخند وبوسه را
آزاد میخواهند
پای بیانیههایی
که نمیخواهند
درختی قطع شود
پرندهای بهراسد
چهارپایهای بلغزد زیر پای کسی
پای بیانیههایی
که
میترسند کودکی گریه کند
َ
رها جان مادربزرگ من چهار تا بچه داشت و ازدواج نکرد و واقعا نمی تونست آینده چهار تا فرزندشو بخاطر خودش به خطر بندازه...همه تلاشش رو برای ادامه تحصیل و آینده فرزندانش کرد ....اما اگه واقعا دو نفر با هم نمی سازن و آینده ای با هم ندارن طلاق بهترین گزینه س.
خدا رحمت کنه مادر بزرگتون رو
منظور من بیشتر بحث جدایی بود چون بعضیا میمونن و زندگی میکنن به خاطر بچه هاشون اما در عوض یه زندگی پر تنش برای بچه هاشون میسازن
Shadi
همینطوره و این موندن لطف در حق فرزندان نیست