بغلم کن تکان بده با اشک
تا از این خواب بد بلند شوم...
روح من
چنان پُر است
پُر از گريه...
اشكها دارند خفهام میکنند
و مرا درهم میشکنند
خدایا
چه اندوهی...
بیچارگان
فئودور_داستایوفسکی
قرنها است که زنان به مثابه آیینهی درشتنمای، این امکان را برای مردان فراهم آوردهاند تا خود را دو برابر بزرگتر از آنچه هستند، ببینند.
اتاقى_از_آن_خود
ویرجینیا_وولف
هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات
گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود
شهریار
بسی شکایتم از فرقت تو در جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست
گرم بتیغ جفا میکشی حیات منست
چرا که قصد حبیبان به جز عنایت نیست
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد
من تو را
باز تو را
باز تو را می خواهم...
تصمیم گرفتن در زمان عصبانیت
زندگی شما رو به فنا خواهد داد ...
تو را ....
منتظرم....!
شاید به دقیقهاے آغوش،....
به دقیقه اے نفس....
به دقیقه اے ؏شـق....
بنوازے چشمانِ خیس از بارانِ ؏شـقم را....
تو ڪـه
حرف دلم را میدانی....
و اشڪـ شوقِ
چشمانم را می شناسی...!!
من دلم روشن است...
روزى تو از راه مىرسى،
و كوچه بوى عطر تو را مىگيرد...
ديوارها گل مىدهند،
پنجرهها عاشق مىشوند...
و خانهام خوشبخت!
آن روز
براى تمام خستگىهايم،
يك صندلى روبهروى تو كافیست!
تو را دوست داشتم
و این سرآغاز درد بود
نسیم بهاری، در لا به لای برگ های بید مجنون می وزید
و با خود عطر گل یاس را سوغات می آورد
من محو تماشای آن معرکه با شکوه بودم ...
و حیران آن عطر...
چشم گشودم ...
گویی خیالی بیش نبود....
من اما نمی دانستم
که هر آمدنی را رفتنی ست
آری
تو را دوست می دارم
و این خود درد است.
انسانها در هنگام تولد از هیچ چیز نفرت ندارند. ما نفرت داشتن و متنفر بودن از یکدیگر را یاد میگیریم.
همانطور که میتوان نفرت داشتن را آموخت، میتوان دوست داشتن را هم آموخت. عشق در درون ماست. شاید روزگار کاری کند که شعلههایش پنهان شود، اما خاموش نخواهد شد.
نلسون_ماندلا
تو ڪیستی
ڪه من اینگونه
بے تو بے تابم؟
شب از هجوم خیالت
نمیبرد خوابم
تو چیستی،
که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته،
روی گردابم!
فریدون مشیری
برگردیم...
برگردیم به همان روزها که کنار جوی آب، دنبال بچه لاکپشتها میگشتیم و روی برگهای درخت، دنبال کرمهای ابریشم...
برگردیم به همان روزها که کفشدوزکها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم و برایشان شعر میخواندیم، که دنبال قاصدکها میدویدیم و در گوش آنها آرزوهامان را زمزمه میکردیم، همانروزها که آرام و ساکت گوشهی باغ مینشستیم تا شاپرکهای بهاری روی موهای ما اطراق کنند، همان روزها که فکر میکردیم زبان پروانهها را میفهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار میشد و با شکوفههای گیلاس، میشکفتیم، که زمین خوردنها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی میشد اما با تمام درد، میخندیدیم، بلند میشدیم و ادامه میدادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به بارانهای حیاط خانهی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشهی حیاط، پناه بگیریم...
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...
وای سهراب کجایی آخر ؟ ...
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقا یق کردند ...
تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند،
همه جا سایه ی دیوار زدند ...
ای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوش مثقالی است! ....
دل خوش سیری چند ؟
صبــــــر کن سهــــراب...!
قایقت جــــا دارد ؟؟!؟
همه جا سایه ی دیوار زدند ...
ای سهراب کجایی که ببینی
حالا دل خوش مثقالی است! ....
دل خوش سیری چند ؟
صبر کن سهراب...گفته بودی
قایقی خواهی ساخت...!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم