الهام
۴۰ پست
۷ دنبال‌کننده
۸ امتیاز
زن، متاهل
۱۳۷۰/۰۳/۰۱
ليسانس
پرستار
دین اسلام
ايران، خراسان رضوي، خوب
زندگی با خانواده
سربازی معاف
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم
کامپیوتر قلیون تفریحات گروهی شعر وادبیات
وای سون
دویست و7
قد ۱۷۰، وزن ۵۵

تصاویر اخیر

موردی برای نمایش وجود ندارد.
بازنشر کرده است.
کسی که دوستت داشته باشه
نه میره نه میزاره بری
وگرنه برای رفتن هولت میده
یه ارزو بکنم؟
برای تک تک تون ارزو میکنم

ادمی بیاد توی زندگیتون وجدان بلندی داشته باشه نه قد بلند
قلبی اینجا ❤ پاک داشته باشه نه لباسی مارک
شعوری والا نه تحصیلاتی بالا

چون باور دارم ادمها فقط وفقط به مهر به هم برتری دارند
بازنشر کرده است.
مرحبا مرحبا

چه قلب سنگی داشتی
چه دل شهر فرنگی داشتی
مرحبا به اینهمه عشقو وفا
چه دل زبروزرنگی داشتی تو
بخیالم که تو شاه پریونی
بخیالم خوب ومهربونی
اما نه
نبودی ودلم بهر دلت زار گریست
دلتنگی میدانی چیست
غرق شدن در یادت
گم شدن در صدایت
ومرور هرشب خاطراتت
دلتنگی ساده تر از همه ای معانی ست
دلتنگی یعنی تو نباشی
ومن ترا زندگی کنم
کاش یهو یکشب از خواب بپرم
ببینم توکنارمی بغلم کردی
میگی
نترس من اینجام چیزی نیست
فقط یه خواب بد دیدی
زندگی عشق است عشق افسانه نیست
انکه عشق افرید دیوانه نیست
عشق ان نیست که یک لحظه کنارش باشی
عشق ان است که هر لحظه به یادش باشی
بازنشر کرده است.
بارانی که نم نم از باقیمانده بارش دیشب بود در حال بارش بود
بی هدف وبی اختیار گام برمیداشتم
چه حس سستی ورخوتی در خود داشتم
بارام یک درمیان به صورتم میخورد تا مرا
سرحال کند اما تلاشش بی نتیجه بود
ناگهان خودم را جلوی پارک محله دیدم
وارد شدم وروی اولین نیمکت نشستم
گلها با طراوت وشاداب از نوازشهای باران
باز میشدند
پرنده ای روی شاخه گلی نشسته بود
معلوم بود که عاشق مستانه گل است
همه گلها باز بودند جز گل او
پرنده کز کرده بود ودائم به گل نگاه میکرد
اما گل حرکتی نمیکرد گویی با پرنده قهر بود
پرنده خواند وخواند خوانداما گلروی خود را
برگرداند
پرنده انقدر فریاد کشید وناگهان برزمین افتاد
سراسیمه برخواستم پرتذه را برداشتم
خدای من قلبش نمیزد
مرده بود
وای حالم دگرگون شد خواستم گل را بچینم وپر پر کنم
از خشم خدا ترسیدم
اری پرنده از غم عشق مرده بود
وگل هیچ حرکتی نکرد
روزی به پارک محله رفتم
همان گل را دیدم شکفته وزیبا همراه پرنده ای دیگر همراه نسیم بهاری درحال
رقص و پایکوبی بود
ویادی از پرنده نداشت
دلم پراز غم شد برخاستم سمتش رفتم
انتقام پرنده را گرفتم اورا چیدم برمزار پرنده پاشیدم
همیشه ترسیدم که کسانی را دوست دارم روزی از دست بدهم
یادم رفت از خودم بپرسم
ایا کسی هست بترسدکه روزی مرا از دست بدهد؟
نفرین بر سفر که عزیزم را ازمن گزفت واین ترس را به واقعیت نزدیک کرد
نفـــــــــــــــــریـــــــــــــــــــن بـــــــــــرســــــــــــــفـــــــــــر
نفرین بر سفر باد

گاهی از سفر لذت میبری میدانی چه وقت

وقتی که دست دردست یار به دشت ارزوها سفر میکنی

وقتی در عالم عشق همسفر یار باشدودلدار

ولی نفرین بر سفر باد که تورا از دیار ودنیای عشقت دور کند
نفرین برسفر باد که هرلحظه تورا در گورکند
دستانم را به اسمان گره دادم که شود پلی
برایت بتوانم بشوم همیشه همراهت
نباشد در جهان انی که باشد باعث ترک از
دلدارت
آنهایی که دلتنگ میشن حس وحال غریبی پیدا میکنن
بعضی ها گریه میکنن
بعضی ها کام سنگینی از سیگار میگیرن
بعضیها هم یه گوشه میشینن وبه یه جا ذول میزنن
اما هیچکس نمیدونه که ادم شاد دیروز امروز چرا اینجور شده
به نظرم دلتنگی بدترین درد دنیاست که مسکنی ندارد
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار اسمون
فریاد زدم عشقم بیا منو پیش خودت برسون
فدای تو فدای اون صدایتو
نمیدونی بی تو چه دردی میکشم
حقیقتو بزار بگم
به اخر خط رسیدم
رفتی منم تنها شدم با غصه های عشق تو
قسمت تو سفر شدو قسمت من اوارگی

نمیدونی چقد دلم تنگه برای دیدنت
برای اون عطر گل وبوسه های نچیددت
ایکاش یه روز صبح دلنشین
بیایی وبگی بیا تا با همدیگه بریم
در دیر زمانهای دور در خاطره های تلخ وشیرین خودم کاووش میکردم

ناگهان چشمم به دیدارت روشن شد
ان زمان که در جای جای قلبت جا داشتم
دستانت تنها پل رسیدن به اغوشت بود
چه زیبا بود وقتی عطر دستانت در فضای وجودم پخش میشد و مرا در اسمان عشقت پرواز میداد صدای بال فرشته گان
را از گوش ق لبم میشندیم
اما افسوس ناگهان بادی وزید وصفحه
دفتر خاطراتم را ورق زد
ومن بخود امدم که سالیست که مرده ام
واین یاد تو بود که مرا برای لحظه ای کوتاه
زنده کرده بود

دوستتتتتتتتت داشتم افسوس........
بازنشر کرده است.
عاشقم عاشقی پیشکسوت عاشقانه افسانه ای

چندی پیش پیامی داشتم از فرهاد کوهکن

از مجنونه لیلی

که قسم بحق میخوریم تو در عاشقی
از ما پیشی گرفتی

قول دا دند که به نزد خدا برایم شهادت عشق دهند
خدایا پس چه شد؟
چرا عشاق در نمیابی؟
بترس از قیام عشق
تنهایی را دوست ندارم چون
گم شدن در ارزوهاست
گم شدن در لحظه هاست
دنیای فراموش شدگان است
دل تنهاکوله بار غهما را بدوش میکشد
زمانی که خسته میشود
از پا میافتد و به تو احساس مردن وپوچی میدهد
انزوا میدهد
دوست ندارم این دنیا را
روزگار غریبیست
ومن از روزگار غریب ترم
دربین همه غریبم
چون ریشه ام در دنیایی دیگر جای دارد
اینجا دلها سنگی ست وعشقها بلوری
چگونه دل سنگی عشق بلوری در خود جای دهد
سرزمین من عشق چهره ای دیگر دارد
لمس میشود
قلب دریچه ای بس بزرگ دارد که
به روی عشق باز است
وعشق در استانه اش بال وپر دارد
ارزوی سرزمین عشق دلم را برده

بدادم برسید
تا به انجا کوچ کنم
دوست دارم چشمان عسلیتت را
چون دنیایم عسلست در چشمانت