بارانی که نم نم از باقیمانده بارش دیشب بود در حال بارش بود
بی هدف وبی اختیار گام برمیداشتم
چه حس سستی ورخوتی در خود داشتم
بارام یک درمیان به صورتم میخورد تا مرا
سرحال کند اما تلاشش بی نتیجه بود
ناگهان خودم را جلوی پارک محله دیدم
وارد شدم وروی اولین نیمکت نشستم
گلها با طراوت وشاداب از نوازشهای باران
باز میشدند
پرنده ای روی شاخه گلی نشسته بود
معلوم بود که عاشق مستانه گل است
همه گلها باز بودند جز گل او
پرنده کز کرده بود ودائم به گل نگاه میکرد
اما گل حرکتی نمیکرد گویی با پرنده قهر بود
پرنده خواند وخواند خوانداما گلروی خود را
برگرداند
پرنده انقدر فریاد کشید وناگهان برزمین افتاد
سراسیمه برخواستم پرتذه را برداشتم
خدای من قلبش نمیزد
مرده بود
وای حالم دگرگون شد خواستم گل را بچینم وپر پر کنم
از خشم خدا ترسیدم
اری پرنده از غم عشق مرده بود
وگل هیچ حرکتی نکرد
روزی به پارک محله رفتم
همان گل را دیدم شکفته وزیبا همراه پرنده ای دیگر همراه نسیم بهاری درحال
رقص و پایکوبی بود
ویادی از پرنده نداشت
دلم پراز غم شد برخاستم سمتش رفتم
انتقام پرنده را گرفتم اورا چیدم برمزار پرنده پاشیدم

پسند

بازنشر