این روزا یه حالیم که خوبه حالم با خودم..
نگران من نباشین اگه عاشق نشدم
نگران من نباشین اگه پاییزه دلم
اگه دیدین مثل برگا داره میریزه دلم #امیرعباس_گلاب
برای گم شدن همیشه نباید توی کوچه پس کوچه های غربت باشی!
گاهی وقت ها توی اتاق خودت، میون تک تک خاطراتت گم میشی؛
اون وقت باید خیلی به عقب برگردی تا خودت رو پیدا کنی،
خیلی...!
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد ،
تمامش را...
حتی تیرگی های روحش را بپرستد
خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست
نگاهش کند و دلش ضعف برود
بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد
از حال خوب او به آرامش برسد...
محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او
حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند...
دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب
به عکسی رویِ گوشی موبایلی
هر کسی فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود...
بیچاره پاییز …
دستش نمک ندارد…
این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم …
تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل ” بهار” خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و
با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …
سیاست ” تابستان ” را هم ندارد...
که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند …
بیچاره …
بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که
با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد!
او «پاییز» است رو راست و بخشنده!
ساده دل فکر می کند اگر تمام داشته هایش را
زیر پای آدم ها بریزد، روزی … جایی … لحظه ای …
از خوبی هایش یاد می کنند!
دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم
مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم
خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم
زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم
ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم
شعر درد است و این درد به غایت دلچسب
اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم
مثل این کودک تریاک فروش سر خط
دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ،
برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست ..
و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد .
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت ؛
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهایِ خوب در راه اند ،
که حالِ همه مان خوب خواهد شد …..
یه وَقتایی یه جاهایی، آدَم چیزی نِمیدونه…
یکی راهو یکی چاهه ،دوراهی روبرومونه
یه وَقتی راضی از اینی که میبینی، خَطر کَردی
هَمیشه قِصه رَفتن نیست، یه جایی خوبه بَرگردی
ای جان؛ به قربانِ همان صورتِ خندان توست… ●♪♫
دل پریشان شده؛ از حالتِ چشمان توست ●♪♫
درد و درمانِ من، آن چشم خمارت شده ●♪♫
بند و زندانِ من، آن گرمی دستانِ توست ●♪♫
Parande mohajer
کووفد
سبحان