هوا ســرد نیسـت..
اما دسـتانم میـلرزنـد...
به سـاعت نگـاه میڪنم...
ساعتے ڪه عقربه هایش بی حرڪتند..
شب است...
شبے ڪه هوایش روشـن اسـت...
فنجان قهوه ام را در دست میگیرم
قهوه اے ڪه تلخـے ندارد...
ڪتاب میخوانـم
ڪتابے ڪه واژه ندارد...
میبینے...؟!
بے تــو
هیچ چیــزے
سـرجاے خودش نیست...