حالم خراب است هم‌قبیله‌ای. تو هم؟ داری زور می‌زنی که بگویی «خوبم» و تمام قبیله‌ات می‌دانند که خوب نیستی. همه‌چیز به یک تار مو بند است و نگاهت جوری یخ زده که انگار وسط قطب و در کنار خرس‌های سفید زاده شده‌ای. چه کار می‌شود کرد هم‌قبیله‌ای؟ تو هم نمی‌دانی؟ همه‌ی قبیله‌ات دوست دارند پروانه شوند. پرواز کنند و قبیله‌ی دیگری بیابند و درنهایت توی غربت سگ‌دو بزنند. یعنی چی؟ این‌ها یعنی چی هم‌قبیله‌ای؟ چرا همه عاشق پاییزاند؟ و شاید همین پاییز قبیله‌شان را رها کنند. چرا همه از جایی که هستند ناراضی‌ان؟ تو هم ناراضی‌ای؟ چه سوال احمقانه‌ای! معلوم است که ناراضی‌ای. معلوم است که فقط داری زور می‌زنی تا زندگی کنی. در قبیله‌ای که هیچ‌کس نمی‌داند دو ساعت دیگر توش چه اتفاقی رخ خواهد داد. همه دارند می‌روند؛ تو اما دلت پروانه شدن نخواست و فریاد زدی «زنده‌باد پیله». همین‌جا ماندی و عاشق زمستان شدی. این از نگاه یخ‌زده‌ات پیداست. چشم‌هات شبیه به قطبْ برف‌گرفته است و تنها از این خوشحالم که خرس‌های سفید توی چشم‌هات زندگیِ قشنگی دارند.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.