زندگی دارد تمامِ آسهایش را رو میکند. متوجه شدهای؟ ما را شبیه به ماهیِ کوچکی توی دستش گرفته و نه آنقدر محکم میفشارد تا نابود شویم و نه آنقدر شُل، تا بلغزیم و فرار کنیم. کجا باید فرار کرد اصلن؟ رویِ آسفالتی داغ؟ در این وضع، چنین فراری برای ماهی، خودکشی محسوب نمیشود؟ میشود البته اگر توی مُشتی زندانی شود هم میمیرد. چه بلاتکلیفیِ مسمومی! واقعن چه باید کرد با زندگی؟ که هر چه میگذرد بهتر نمیشود. نمیتوانیم قشنگتر عاشق شویم. نمیتوانیم با اشتها غذا بخوریم. نمیتوانیم از گرفتن هدیهی تولد ذوق کنیم. از آن ذوقهایِ از تهِ دل. زندگی حکم میکند و از بداقبالیمان همهی حکمها توی دستش است. کاش ورق برمیگشت. کاش لااقل یک آس توی دست همتیمیهایمان بود. کاش آخر بازی حاکم عوض میشد. هرچند هنوز بازی تمام نشده؛ ولی خب به تیمی که چند سال است دارد میبازد و چندتا اخراجی هم داشته نمیتوان امید بست. ما میبازیم، و همه تیم برنده را تشویق میکنند.
Nastaran
🙏🙏