روزگار به من آموخت که چیزی را،
بدست نخواهم آورد مگر اینکه
چیز دیگری را از دست بدهم .
"" گاهی برای بدست آوردن
باید بهای گزافی بپردازیم.
""هیچگاه نمی شود همه چیز
را با هم داشت.
"دنیا معامله گر سرسختی است
" تا نگیرد نمی دهد."
""گاهی باید گذشت از برخی گرفتن ها
چون ممکن است به بهای از دست دادن
قیمتی ترین ها بینجامد
خــدایــــــــــا . . . .
می دانم این روزها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب می شوم...
بگذار باران بزند
دلم بگیرد
میروم زیر آسمانت
دستهایم را می سپارم به دستت
سرم را می گیرم به سمتت
قلبم مالِ تو
اشک هایم که جاری شود
می شوم همانی که دوست داری
پاک
استوار
امیدوار
بگذار باران بزند...!!!
اگر ما دردهایِ درونِ آدم ها را میدانستیم و حالشان را میفهمیدیم؛ بیشتر درکشان میکردیم و کمتر آزارشان میدادیم، کمتر از دستشان کفری میشدیم و کمتر قضاوتشان میکردیم.
آدمهای امروز همینند! دردهایشان را انکار میکنند تا قوی به نظر برسند و روی پای خودشان ایستاده باشند. اما روزی کم میآورند و در نهایتِ خستگی ، زیرِ آوارِ دردها و مشکلات و حرف هایِ ناگفته شان لِه میشوند... و شما نمیدانید که در آن لحظه با یک روحِ خسته و متلاشی طرفید! و نمیدانید چه سخت است لبخند زدن، در نهایتِ ویرانی...
Kh..Sh
در من بازار شلوغی به راه افتاده و درونش ، دائما جنگ و اندوهی در میان است !
مرغانی همیشه پر سر و صدا از نگرانی و دلشورگی هایم ، هیزم هایی نیمه سوخته و سیاهی از روزگارم ، ماهی هایی با چشمانی نیمه باز و به قلابی گرفتار شده از باور هایم ، سیب های کرم خورده و له شده از سرنوشتم ، فنجانی بزرگ و لبریز از بی حوصلگیهایم ، لباسهایی گشاد و چروک زده ای از احساساتم ، سوزن های کوچک و زنگ زده از دلخوشی و خواسته هایم ، گوشتی حراج شده و گندیده ای از آرزوهایم ، کتاب هایی خاک خورده و نخوانده شده از حرف های نگفته ام ، چاقو هایی با لبه ی تیزی از خاطراتم و طنابی در جنس ضخیم و مرغوبی از غصه هایم که هرگز از من پاره و جدا نمی شود .
بازار تاریکی که همیشه بساطش آماده و هیچ کسی به آن سری نمیزند که جنس هایش به بالاترین نرخ ممکن برایم تمام شده اند ؛ آنقدر که خودم را به ارزانی فروختم و زندگی گران تر از آن بود که بتوانم ، بهای یک روز طعمی از شادی را بپردازم ...
Faryad
عااااااااااااااااااااااااالی
سایه
عااااااااااااااااااااااااالی
ممنون خیلی لطف داری