چقدر این متن از فروغ فرخزاد موده:
«هیچ چیز راحتم نمیکند. نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباسهایی که تازه خریدهام. نمیدانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم؛ نمیدانم.»
اونجا که سهراب سپهری میگه:
صبح یعنی
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد نور تعارف بکند!
شاید شروعی دوباره
شاید اتمامی ابدی ...
یه ترکیب رنگ واسه این بهم پیشنهاد بدین
اینو دوسال پیش بافتم.
راحت باشین دنیای ما دخترا قاضی نداره!
چقد از کسایی که بهشون میگن خانواده دوریم..
من دارم یکی از بدترین لحظه های زندگیمو میگذرونمو مامانم بیرون از اتاقم داره خوشحال میخنده
و موسیقی برای تایید تنهایی انسان خلق شد
شبادلتنگکساییمیشیمکهروزابرا
فراموشکردنشونجونکندیم...
و هیچکس نپرسید: با تو چه کردند
که این چنین در خلسه ای از سکوت فرو رفته ای؟
کافه چی! قهوه هایم را شیرین کن ، آن زمان که تلخ میخوردم زندگی ام شیرین بود