غروب جمعه نیز حتی دیگر دلگیر نیست؛ بیحس است، مثل دیوار سفید بدون لک. تعطیلی وسط هفته دیگر جذاب نیست. کاری برای انجام دادن نیست، برنامهای نیست، هدفی نیست، آیندهای نیست و همهچیز معنای خود را از دست داده است؛ گویی با قطار سریعالسیری به سمت زوالی پایانناپذیر حرکت میکنیم.
زور بیخود میزدم. گرسنه نبودم و غذا میخوردم، خسته نبودم و میخوابیدم، غمگین بودم و میخندیدم. خودم را که داشت خودم را فریب میداد متعجب نگاه میکردم و در دل افسوسش را میخوردم.
گاهی هم یه بغضِ الکیِ لعنتی گلوتو میگیره و میخواد خَفَت کنه!
جوری که انگار حس میکنی تمام غم هایی که قبلا داشتی و بی توجه بودی بهشون، یه دفعه میان و باهم متحد میشن، چشمات اونقدر پر از اشک میشه که انگار تمام ۷ لیتر بدنتو میخوای از چشمات بدی بیرونو تمام سلول هاتو از بی آبی بُکشی!
ღمهدیارღ
برات معجزه میکنه
خدایی که صبوری هاتو دیده..
پستهات عالی دوست من و لایک شد
ارادتمند شما
مهدیار
1403/02/16
بیتا
برات معجزه میکنه
خدایی که صبوری هاتو دیده..
پستهات عالی دوست من و لایک شد
ارادتمند شما
مهدیار
1403/02/16