ازهمه دنیا اگر او مال من باشد، بس است
ابروانـش قـبلهٔ آمـال مـن باشـد، بـس اسـت
سهـم چـندانـی نمیـخواهم از او، تنـها فـقـط
ذهن او هـرثانیه اشغـال من باشـد، بس است
دوست دارم با تو گویم از کلامی با سه حرف
عین و شین و قاف و دیگر هیچ حرفی.،کین روا ست
الا ای حضرت معشوق منوّر کن جهانم را
کدامین چشم میفهمد به جز چشمت زبانم را
به بوی گلبن وصلت به سَر مستانه می آیم
که درد اشتیاق تو بُریده تابِ جانم را....
من اسيرم عاشقم عاشق تر از افسانهها
باخيال روے تـــــو مـن مانـدم و ويـرانـهها
سرخوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد
گر نمـانی وای مـن از طعـنه ی بيگـانـهها
مـولانا
تو نوری، در دلم شوری،گلستانی و بارانی
و چشمان تو می بارند،شعرم را که می خوانی
امیر طاهری
لازم نیست
مهربونی تون رو به کسی ثابت کنید که
هیج توجهی به شما نداره
یاد بگیرید
هیچ کس را بیشتر از لیاقتش همراهی نکنید...
ما به فرمان دلِ او
هر چه گوید آن کنیم..
وضعیت زندگیمون جوری شده که ...
گاهی وقتها مهم تراز حرفهایی که میزنی
حرفهایی هستش که بهشون فکر میکنی
تو چه میدانی!
چه میدانی که من بی تو
نخواهم زندگانی را.
پس ،
خاطره ای نساز با نگاه پر از تب و تاب عشق....
ساختن خاطره از جنس عشق ،
نیازمند پاسداشت است
در این ویرانه های بی وفایی ....
ای معشوقه باد
پس
برایم برقص وحیران شو ،
و شرارهای آتش بر روی شانه هایت برپا کن ،
بمان برایم!!!
تا لذت حضورت را در اولین غروب غربت به تصویر بکشد.....
م_رستگار
برای ما
که کسی شعر نخواهد گفت؛
خوشا به حال تویی که مخاطبِ شعری،،،
علی_سید_صالحی
دوست داشتنِ تو
در وجودِ من است
خاکش، آبش، نورش
زندگی و خیالش
با عشق
با هم آمیخته است.
تو همچو نفسی هستی که در جانم
همان سویی هستی که در چشمم
همان تپشی هستی که در قلبم
و همان فکری هستی
که در سرم جریان دارد...
زنگ ساعت عصر
که به صدا در میآید..،
طبعِ شعر گفتن برایت را ندارم
دلم هوس بودنت را میکند....
دلم میخواهد باشی ،
تا از نگاه گرمت چشمانم نور بگیرد
بادستان مهربانت ،
شکوفههای سفید مهربانی ،
بر موهای پریشانم بچینی
و عشق از آغوش پرمهرت ،
بر تن خستهام سرازیر شود
خبرت هست که از خویش
خبر نیست مرا …
گذری کن که ز غم
راهگذر نیست مرا
SePeHr
like
آرزو
ممنونم