بارون آدم رو به دیوونگی میرسونه، یه چیزی فراتر از الکل، خوب میتونه هواییت کنه تا از آشفتگی های زمین رها بشی، حلالِ حلال.
به خوابم هم نمیدیدم که این قدر قراره روزهای پراسترسی رو شب کنم.
به قول رفیقم
پول نجاتت میده، نه آدما.
وضعیت اعصاب روانمو هیچی نمیتونه توصیف کنه
توی دلت فریاد بزنی بگی " من هیچوقت نمیبخشمت. " و طرف صاف صاف زندگیشو ادامه بده؟ مگه میشه؟ نمیشه که.
نیاز دارم خودمو از حافظه اطرافیانم پاک کنم و همه چی رو از صفر شروع کنم.
مشکل بی خوابیم به شدیدترین نوع خودش رسیده و به محض چشم بستن فقط کابوس میبینم. معنی خوابیدن رو یادم رفته انگار.
حتی نوشته هام باهام غریبه شدن. هرچی بگم، بنویسم، انجام بدم، این حس تخلیه کم نمیشه.
دارم توی همه چی دنبال خودم میگردم. فیلم، سریال، کتاب، هرچیزی که اثری از خودم رو توش پیدا کنم، شخصیتی داخلش وجود داشته باشه که بتونم باهاش همذات پنداری کنم و بگم چقدر این آدم منم. خیلی وقته نمیتونم داستانی پیدا کنم و خودم رو توش ببینم و از ته دل بگم آخ که چقدر این منم.
جلسهی تراپی رو با مجلس شادی اشتباه نگیرید. گاهی یادآوری اتفاقات تلخ گذشته اونقدری واست دردناکه که تا ساعتها بعد به زبون آوردنش، باید بابتش اشک بریزی.
امیدوار باش؛ ولی نه به آدمها.
چی تو رو انقدر بوسیدنی کرده؟!
تا اونی که باید نباشه، بهترین جاها هم واسهت حس خفگی ایجاد میکنه.
خیلی تو گذشته غرقم. میترسم یه روز تو گذشته بمیرم.