اُرکیـده (مدیر کافه کتاب للو و ایرمائو)

نیلوفر اُرکیده shooting کمی نویسنده و شاعر/ زبان آموز/ نه هر قص.. بیشتر

اُرکیـده (مدیر کافه کتاب للو و ایرمائو)
۲۲۷ پست
۴۵ دنبال‌کننده
۳,۱۰۵ امتیاز
زن
۱۳۷۴/۰۸/۰۸
خوشحال
دین اسلام
ايران
دوستدار طبیعت و حیوانات

تصاویر اخیر

لینک
دوستان خوشحال میشم توی کانال تلگرامم عضو شین!
سلکشن شخصی از موسیقی، کلیپ و مطالب متفرقه‌ست!


همچنین گروه کتابخوانی‌ در کلیکی‌ها:
لینک
مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
این عبارت معروف « حرف مرد یکیه » هم چیز مزخرفیه!
مرد اونیه که اگه حرفش اشتباه بود بگه عذر میخوام و حرفش رو عوض کنه...
بازنشر کرده است.
یکی از جذاب ترین تعریف های عشق از زبان جبران خلیل جبران :
و آن کسی را که دوست داری، نيم دیگر تو نیست!
او تویی، اما در جایی دیگر...
یه مسافر غریبم...
راهیِ یک راهِ دورم...
ولی هممون یکیو داریم که کاش انقدر از هم دور نبودیم
بازنشر کرده است.
اين رسمش نيست،
یه بار ديگه بايد به دنيا بياييم براى زندگى كردن،
الان فقط داريم تجربه ميكنيم!
بازنشر کرده است.
اُرکیـده (مدیر کافه‌ کتا..
از قشنگیای شهر کتاب
تقدیم نازگلم
😍📚
مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
♡••••♡••••♡ا
آدم اگر دلش بگیرد
دردش را
به کدام پنجره بگوید
که دهانش
پیش هر غریبه ای باز نشود...؟💔
بازنشر کرده است.
وقتی کسی داره با تمام وجود نصیحتت میکنه،
مخاطبش توی اون لحظه تو نیستی.
خودش در گذشته شه!
این حقیقت وجود آدماس...
بازنشر کرده است.
به نظرم بهترین توصیه ی رابطه ی پایدار همینه که میگه:

« با هم مثه دوستای صمیمی حرف بزنید، مثه بچه ها بازی کنید، مثه زن و شوهرا بحث کنید و از همدیگه مثه خواهر و برادر محافظت کنید..!»
بازنشر کرده است.
آنقدر خوب باش ک آدم‌هارو ببخشی!
نه آنقدر احمق که دوباره بهشون اعتماد کنی...
#داستان سرگشته‌ای به نام من


بخش چهارم

هرچند، حال حنا هم از من بهتر نبود. اخه اونم وقتی نوزاد بود مامانش فوت شد و مامان من بهش شیر میداد. به قول خودش، برای بار دوم مادرشو از دست داده.
صدای عمو رو میشنیدم که داشت ازش میپرسید تونسته راضیم کنه یا ن! انگار حنا گوشیو از خودش دور کرده بود تا جوابشو بده. لابد دوباره نصف هیکل تپلشو هم از پنجره به بیرون آویزون کرده بود. طبق معمول!
-آره الان حاضر میشه، آتیش کن آق‌بابا خان که اومدیم.
گوشه پرده رو کنار زدم و عمو رو دیدم ک ماشینو از پارکینگ خارج کرده بود، با لبخند دستی برام تکون داد و لب زد بیا پایین.
-بدو نیلو. ما حاضریم،تو هم تا یه ربع دیگه پایین باش گل. بای
گوشی رو از کنار گوشم دور کردم. دوباره از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. آفتاب طوری میتابید که انگار نه انگار تا یه ساعت پیش سیل از آسمون سرازیر شده بود. بی حوصله طبق روال این دوماه، لباس مشکیامو تنم کردم و از خونه زدم بیرون...