چاییشو گذاشت رو میز، نشست رو به رومو گفت ببین آدما رو، میان و میرن.
برگشتم بهش نگاه کردم گفتم خب؟ گفت میخوام بدونی نیومدم که برم، دلم لرزید...
از حرفش، از نگاهش، از دستای داغش.
لیوان چاییشو برداشت ودوباره خیره شد به چشام، نفسم داشت بند میومد گرمم بود، سرمو انداختم پایین
داشتم با انگشتام بازی میکردم که یهو یکی گفت خانوم، خانوم نمیخوای بری؟همه رفتن.
همه رفتن حتی تویی که نیومده بودی که بری

🖤
دیدگاه غیرفعال شده است.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.