آدم از برهنه شدن خجالت می‌کشد. از اینکه جلوی آدم‌های کوچه و خیابان برهنه باشد. ممکن است پیش کسی بتوانی برهنه شوی، او به تو امنیت بدهد، آرام باشی و خودت باشی، بی‌ پوشش و بی‌ نقاب؛ اما گاهی حتی در خلوت خودت، پیش خودت هم نمی‌توانی بعضی افکارت را عريان کنی. فکرهای تاریک و موذی‌، عقده‌ها، زخم‌ها. من می‌ترسم به آن‌ها فکر کنم. باید پوشیده بمانند. خجالت دارد.

شاید این هم یک تعریف برای خوشبختی است:
کسی را داشته باشی که اجازه دهد تاریک‌ترین فکرهایت را برایش برهنه کنی، بیان کنی، و او همچنان بماند.