فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد
این غزل های پر از گریه اگر بگذارد

خسته ام خسته از این حادثه هایی که هنوز
دارد از هر طرفی بر سرمان می بارد

ترسم این است که این غصه خدایم بشود
کاش دست از سر ایمان دلم بردارد

شهر ، تاریک – تبر ، تیز و در بتکده باز
دیگر این قصه فقط دست تو را کم دارد

بیت های غزلم هم به شمارش افتاد
پس کسی نیست نفس های مرا بشمارد؟

دست تقدیر نبوده ست پریشانی ما
عشق هرجا برسد بذر جنون می‌کارد

آنقدر خسته‌ام از گریه که یک بار شده
فارغ از دلخوری قافیه خواهم خندید