زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
(زاهد و آسیابان)
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من ، گفت نه
گفت نشناسی مرا ای روسیه؟
این منم من ، زاهدی عالی مقام
در نماز و در اطاعت روز و شام
ذکر یا قدوس و یا صبوح من
برده تا پیش خدایم روح من
مستجاب الدعوه ام تنها و بس
عزت ما را ندارد هیچکس
هرچه خواهم از خدا ، آن می شود
از نفیرم زنده بی جان می شود
زود برخیز و به خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
گندم مارا درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
تا بپوشانم لباسی از پرند
آسیابان گفت ای مرد خدا
ما کجا و آنچه می گویی کجا
آنچه می گویی که من آن نیستم
اهل کاخ و تخت و دربان نیستم
رو کناری و مرا هم کن رها
چون نمی خواهم پشیزی از شما
در مرامم هرکسی را حرمتی است
زین جهت هم آسیابم نوبتی است
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
آسیابت بر سرت سازم خراب
یک دعا گویم ، سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
گر که خواهی از بلا ایمن شوی
بایدت مشغول کار من شوی
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه رو بیهوده می ریزی عرق
گردعاهای تو می سازد
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
......
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
برف میبارد و من دیده پر غم دارم
بسکه سرد است هوا میل جهنم دارم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساست رو بفهمد بدون اینکه مجبورش کنی!
بعضی از زنان نقطه ضعفی در مقابل کفش ها دارند، من اگر لازم باشد می توانم پابرهنه راه بروم. من نقطه ضعفی در مقابل کتاب ها دارم.
اپرا وینفری
گر نیمشبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتد
آوازه کوچک دهنت ورد زبانهاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد
طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد
شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
سهند
قشنگه
سهند
خیلی زیبااااااا