دختر زیبای پاییز 33
اون روز حالم اصلا خوب نبود، چند روزی بود دیگه رغبتی برای انجام هیچ کاری نداشتم، هیچ کاری. سرکار اومدنم فقط واسه دیدن جواد بود. درد و غم و غصه خودم کم بود که پچ پچ های دیگران هم روان آدم رو بهم میریخت یه عده به نیت دلداری یه عده هم از سر زخم زبون.
اون روز حال و حوصله رفتن به خونه رو نداشتم ترجیح میدادم یه جای دنج و خلوت باشم تا بین آدما. موندم شرکت کاری نداشتم فقط موندم که رفتنی نباشه، کسی نباشه حرفی نباشه.....
یه نسکافه درست کردم و نشستم روی مبل، تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم و تمام روزای گذشته رو مرورکردم. آخرین حرفای مامان جواد که به کسی نگفته بودم، حرفایی که درشت بودن و بار درشتی و سنگینشون به دلم بود و قلبم پر از غصه و درد
یک طرف من بودم ، احساسم و قلبم و عشق و دلبستگی
یک طرف مادری تنها و دل نگران با هزاران آرزو برای پسرش و .....
باید تصمیم میگرفتم. یه تصمیم سخت و دردناک.
ساعتها گذشت و من بودم تنهایی و شب ..... یک شب تلخ