زندگی
قافیه شعر من است
شعر من
وصف دلارایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سرایم
به امیدی که تو خوانی
ور نه
آخرین مصرع من
قافیه اش مردن بود...
در لایتناهی حیات آنجا که من ساکنم همه چیز عالی و کامل و تمام عیار است
من به قدرتی اعتقاد دارم که بسی از من عظیمتر است و در هر لحظه در من و در هستی جریان دارد
من با این آگاهی که تنها یک عقل بر این عالم حاکم است،خود را به روی حکمت درون می گشایم.
همه ی پاسخ ها و چاره ها و شفاها و آفرینش های تازه از این یگانه عقل می آید
من با وقوف به اینکه هر آنچه که باید بدانم بر من آشکار خواهد شد و هر آنچه که بدان نیازمندم در زمان و مکان و به شیوه ی درست نزدم می آید
به این قدرت و به این عقل اعتماد می کنم
خانواده ساختار عجیبیه!
هم میخوای ازشون فرار کنی
هم دوست داری پیششون باشی
هم بیشتر از همه هواتو دارن
هم بیشتر از همه اذیتت میکنن
هم آرامشن ، هم استرس
ابتدا و انتهای خیلی چیزها رو میشه باهاشون تجربه کرد
ولی در آخر بعد از خودت
خانواده بیشترین طرفدارتن
دوستت دارن ، ولی بلدت نیستن!
پرسید جنگ تموم شد؟
گفتم: تمام شد
گفت: تو عقب کشیدی یا جنگ تموم شد؟
گفتم: به جز من کسی نمی جنگید
من عقب کشیدم و تمام شد...
فصل های زیادی برای ما نگاشته شده است و شاید آخرینشان همین زمستان باشد . باید خردمند باشی و در این دایره کوتاه محصور کن امید دیرینه خویش را
قوس کوتاه روزهای ما از امیدوار شدن دراز مدت ما جلو گیری می کند.
از یه جایی به بعد دیگه آرزوهات یا انقدر بزرگن که محاله بهشون برسی
یا انقدر کوچیکن که دیگه رسیدن بهشون ذوقی برات نداره
از یه جا به بعد
تباه و ساده می شه زندگیت...
مرگ مردن نیست
من مردگان بیشماری را دیده ام که راه میرفتند ،حرف میزدند، سیگار میکشیدند.
هر روز یک کاری انجام بده که واست ترسناک باشه این تو رو شاداب و آماده نگه میداره...
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
در دنیایی که انسان ها بلد نباشند باهم حرف بزنند آن وقت مشت و گلوله سخنگو می شوند.
روناس آرا
زورگوها یا دیکتاتورها رو دیدی که تا قبل از اینکه یکی بالای دستشون بیاد چقدر سایه ترسی که بر بقیه میندازن بزرگه؟!
ولی بعد از اینکه یکی بالا دستشون میاد همه اون ترسی که بقیه ازش داشتن به کلی نابود میشه؟
این به خاطر اینه که همه چیز در دنیا بازی ذهنه ... همه چیز نسبیه
تنفر زمانی وجود دارد که احساسی در بین باشد ولی دیگه متنفر هم نیستم
عقربه های ساعت خسته از تکرار
اما مرگ است خاموشی این تکرار
معلق شده ام
در پشت چشم های شفاف مکدر
یکه تاز یک میدان خالی
با جانی پر از وهم و خالی از شور دنیا ...