مرا از حبس آغوشت چه اصراری به آزادی؟
برای ماهیان تنگ، آزادی گرفتاریست…
دلتنگی
همچون کودک پابرهنه ایست
در خیابانی پر از هجمه ی اتومبیل ها
که هر گاه می خواهد عرض خیابان را طی کند
اتومبیلی با بوق ممتد از مقابلش عبور می کند
و دلتنگی
هی می ماند
هی می ماند
و هی می ماند
پشت چراغ قرمزی که نامش زندگیست…
تویی
آن دعا که
اجابتت
ممکن نیست…
من هیچ وقت احساس
ناتوانی نمی کنم
مگر وقتی که دلتنگ تو می شوم
دلتنگم
برای کسی که
آن سوی شهرهاست
و نمی دانم
می داند یا نمی داند
هنوز هم
بهانه ی تپیدن قلبم، اوست!
هر چند تنهایی را دوست ندارم
اما دوست دارم؛
در قلب تو تنها باشم
تنهای تنها
تو رفتی
اما دلم، همچنان به دوست داشتنت مشغول است…
بدون شرط
بدون حد و مرز
بدون محدودیت
هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی
به این فکر نباش که چقدر ساده و نادان است
به این فکر کن
که چقدر به تو اعتماد داشته
پس در حقیقت تو باخته ای
محبوب من!
چگونه است که شما
می توانید بی من زندگی کنید
اما من قادر نیستم
بی شما زندگی کنم؟
عاقبت یک روز
یک نفر می آید
و تمام آن هایی که رفته اند را،
از یادمان می برد…
آرزوهایم را در دل آهسته نجوا می کنم
مبادا کسی در گوشه ای، کناری بشنود
آرزوهایم را..
من آن ها را مدت هاست که در دل ساخته ام
و در سر پرورانده ام
حیف است آرزوهای دیرینه ام که آوار شود بر سرم
هیس …
آرزوهایت را فریاد نزن!
عشق اگر عشق باشد
پایش که برسد
جان هم باید در راهش داد
چه برسد غرور که
مفت هم نمی ارزد…!