سردرد داشت
سر، درد داشت
بارون، انگاری که شلاق میخوره به تن، محکم خودشو میزد به سقف!
سقفدرد داشت
سقف، درد داشت
چشماشو وا کرد و نمیدید، میدید، تار میدید!
چشمدرد داشت
چشم، درد داشت
میگشت دنبالِ یه دکمه که خاموشش کنه، خودشو، فکرشو، مغزشو!
مغزدرد داشت
مغز، درد داشت
حنجره دیگه توانِ این همه داد زدن توو گوشِ خلقِ ناشنوایِ پُر از ادای شنوا رو نداشت!
گلودرد داشت
گلو، درد داشت
کنجِ اتاق پر بود از آت و آشغالایی که قراره بود دیشب جمع و جور شن و نشده بودن، انگیزه نداشت، میگفت وقتی ببینن بهشون توجه نمیکنم خودشون جمع و جور میشن، میرن زیرِ تخت قایم میشن، از جلو چشام پنهون میشن! دروغ میگفت، بعدِ اینهمه وقت هنوز سرِ جاشونن، اونجوری که میگفت نشد، هیچی اونجوری که میخواست نشد، هیچی نشد.
Faryad
من نمی دونم آدم خوبی هستم یا نه ، ولی این رو می دونم که بیشتر از سهمم رنج می برم ..