من هیچوقت دخترِ لوس بابام نبودم..
همیشه خودم بودم و خودم..
هروقت که درد داشتم، تنهایی گشتم دنبال درمانش..
هربار که زخمی شدم، تنهایی بستمش..
حتی اگه دوایی پیدا نمیکردم براش
بازم تنهایی منتظر می‌موندم تا زمان بگذره و خودش ترمیم بشه... ولی می‌دونی!
یه سری زخما منتظرن..
منتظرن که با یه اتفاق کوچیک دوباره سر باز کنن..
تا دوباره مثل روز اول زهـ‌رشونو بریزن تو جونت..
نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست
هر اتفاقی که می‌افتاد بپرم بغـ‌ل بابام و اشک بریزم..
دلم می‌خواست شبا قبل خواب وقتی مامانم میومد ببـ‌وستم،
اشک رو گونه‌ام رو حس می‌کرد
و تا صبح کنارم می‌خوابید که احساس تنهایی نکنم..
اینجوری شاید زخما به خودشون اجازه نمی‌دادن
هر بار با کوچیک ترین چیزا سر باز کنن !🖤✨
. . . 🍂🤍

🍂🌻🌙