Alireza

من هم خجالتی هستم هم رک گو .خودمم نمیدونم چطوری این خصوصیات متنا.. بیشتر

Alireza
۳۵۸ پست
۱۹۷ دنبال‌کننده
۴,۲۳۰ امتیاز
مرد، مجرد
پيش دانشگاهي
نمیخوام
دین اسلام
ايران، اصفهان، کره زمین
زندگی مجردي
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ميانه
خنده
1100
.
قد ۱۸۰، وزن ۰۰۰

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
بازنشر کرده است.
حمله ب تایتان
بازنشر کرده است.
بازنشر کرده است.
Alireza
چترم را بگیر
هوای بارانی دلت
مال من
بازنشر کرده است.
بازنشر کرده است.
مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
  • ⇜ماهور⇝

    ماهور جان کل زندگیمون که اینجا نمیگذره عصر ارتباطات هست عزیزم و تلگرام و اینستا هستن . حالا گاهی می‌آییم اینجام خطاب میزنیم که مخاطبمونو کسی چپ نگاه نکنه .

    اها خوب کاری میکنی بخدا
    ایشالا ۱۰۰سال واسه هم باشید دوستای من😊

  • Alireza

    خواهش میکنم گلم

بازنشر کرده است.
Alireza
مستی قشنگه
بازنشر کرده است.
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
  • Alireza

    ازاین واقعی تر مگه داریم ؟ کجاش شعاری بود ؟ امروز مگه دیروز فردا نبود ؟ میگن زمان شاه شخصی ب یکی بدهکاره اون طلبکار هماصرار میکنه ک بدهکاریشو پرداخت کنه بهش چک میده میگه تاریخشو حتما باید بزنی فردا اون قبول میکنه جلوی تاریخ مینویسه فردا هروقت میبره بانک بهش میگن برو فردا بیا هنوزم فردا میخواد ببره بانک

بازنشر کرده است.
Alireza
عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند
بازنشر کرده است.
بازنشر کرده است.
  • ☆Zohre

    خورشیدی که تو را گرم می کند
    بر من خواهد تابید
    ماهی که به تو لبخند می زند
    برای من از تو خواهد گفت
    آسمانی که سقف تو ست
    با من مهربان خواهد بود
    زمین زیر پای تو
    بستر من است
    چقدر به هم نزدیکیم
    محبوب من

بازنشر کرده است.
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.

یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
بازنشر کرده است.
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد.
آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما.
بازنشر کرده است.
روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود.
زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.
دو ونسزو می‌پرسد:
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.

روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.

منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.

چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.

چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.

در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد