برگشتم به کارایی که خودم انجام میدادم ... یعنی اختیارم دستِ خودم ، نه دستِ فکرِ تو ... کتابامو آوردم که از فردا جانا (خداجونم) بخواد شروع میکنم ...
دوباره اینو بهت میگم ، من باشم ، هستی ، نباشم ، تو هم نیستی ...
کاری ندارم با خودت که کجا هستی ُ چه جوری و چی میکنی (میدونی که چی میگم ) ... ولی اون دیوونه ی رَوونی رو من خلق کردم ...
پس من بخوام ، هستی ، نخوام ، نیستی ...
همین ...
خیلی وقت بود یادت نبودم خب ...
باز اومدی توی فکرمُ نتیجش شد چیزی که میدونی ...
ولی الان 3 ، 4 روزِ زیادی بدونِ فکر بودم ...
البته با طلا خانمم گذشت ُ اوکی شدم ...
...