Reihan

والا هنوز خودم درباره ی خودم هیچی نمی‌دونم ایشالا وقتی وقت مردن شد می.. بیشتر

Reihan
۱۶ پست
زن
۱۳۸۳/۰۲/۰۵
زندگی با حيوانِ خانگي
اگه علاقمندی های یک پیر زن جوان برای شما جذاب است سلام

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
بعضی وقتا که با خودم فکر میکنم تو بهترین دوران زندگیم
دنبال وجه اشتراک با ادماییم که الان تو خونه ی سالمندان زندگی میکنن
ببخشید گفتم زندگی ؟ هع ! اونا که اصلا زندگی نمیکنن
حالا دنبال اینم که شبیه کدومم اونی که عاشقه و بین آدما ی اونجا دنبال شباهت عشقش با ی آدم دیگه میگرده ؟
یا اونی که کودک درونش تو سن پایین کشته شده
یا اونی ک ی روز امیدوار بود که تشکیل خانواده بده بچه هاش بهش کمک میکنن و تهش همون بچه ها تنها وقتی دستشو گرفتن که میخواستن بیارنش خونه ی سالمندان
یا اون نویسنده ای که الان جز سیاهی شب حتی تو روز و نا امیدی حتی بعد دیدن خنده های پیرمرد روانی خونه ی سالمندان که وقتی جوون بود عشقشو دادن به پسر پولدار محل چیزی نمی‌بینه که بنویسه
نوشته شده توسط من سالخورده ی جوان
مشاهده ۸ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
سمفونی مردگان !
پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست. نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد.
‏+تو هنوز منو دوس داری؟
‏-أه، این دیگه چه سوالیه؟
‏+از نوعِ بله و خیر.
‏-دلت میخواد آدمای بی‌خانمان صاحبِ خونه بشن؟
‏+آره
‏-تو واسشون خونه میسازی؟
‏-نه
‏+پس “بله” به چه دردی میخوره!

🎥Rick & Morty
حقیقت اینه که عشق هنوز هم نجات دهنده‌ست اما بخاطر ترس از اضافه شدن ویرانی جدید، عطاش رو به لقاش می‌بخشیم.
فقط وقتی احساس میکنم مغزم خیلی پر شده اینجام مینویسم و میرم ممکنه چندین ماه نباشم و دوباره برگردم ناشناس بودنمو دوست دارم اینجا
نوع جدیدی از زیستن پس از لمس دستان تو برایم شکل گرفت
تو شروع کتابی جدید از زندگی انسانی تنها بودی
روز ها با خود تکرار کردم که خروج از تنهایی برای انسانی شبیه به من مرگ است
اما گرمای عشق و لمس دستانت افکارم را ساکت کرد گویی تمام تاریکی ها برای لحظه ای تمام شد
اما تنها برای لحظه ای
پس از ان درد عشق را تجربه کردم
دردی بی پایان و ترس از نابودی درونم
من لحظه لحظه پس از شناخت تو خود را گم کردم
گویی عشق چیزی شبیه به اسید سوزان است
با کوچک ترین لمس تو را در خود حل میکند و در اخر جز درد چیزی برایت نخواهد ماند
تو شیرین ترین اشتباه این داستانی
قبل از این اشنایی به خوبی میدانستم که تو همان دردی
دردی که هر بار با نفس کشیدنم تو را حس خواهم کرد
بازنشر کرده است.
🙂آن روز که تو را دیدم قرار نبود این چنین ماندنی شوی
ماندنی در روحم
در قلبم
در تک تک افکارم
تو چگونه آمدی که هیچ گاه فراموش نخواهی شد
قرار نبود چنین شود
قرار نبود دلم را بی پناه کنم تا در آغوش تو پناه گیرد
من او را هزاران سال بود که میان قفل و زنجیر زندانی کرده بودم
با آمدنت گویی کلید را به دست زندانیم دادم
به سرعت در ها را باز کرد و در آغوش خانه اش پناه گرفت
(نهنگ ۵۲هرتزی ) لینک
مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
حرف های نگفته هرگز فراموش نمیشن
همینطور احساسات بیان نشده
بازنشر کرده است.
محبوب من
قبل از تو روحی در این جسم احساس نمیشد
چند سالی می‌شد که این روح از این خانه سفر کرده بود
اما
اینک در این شب ها
چشمانم برق میزنند
گویی روح به خانه اش بازگشته است
نوشته های من سال خورده ی جوان
بازنشر کرده است.
اینکه یک سال دیگه ام از زندگیم‌ گذشت مهم نیست
ولی اینکه این سالیم که گذشت میره تو دسته ی سال های بد زندگیم خیلی مهمه
ما فقط روی هم چند سالو خوب و خوش حال زندگی می‌کنیم بقیه اش پر از درد
داستانای بد خاطره های ترسناک و دردناک
ما فقط وقتی بچه ایم حالمون واقعا خوبه
بعد از اون حتی اگه همش بخندیم و خوش حالم باشیم یک تیکه از وجودمون پوسیده و سوخته باقی میمونه که هیچ وقت درست نمیشه
تولدم مبارک
بازنشر کرده است.
بعضی وقتا آدما با خوندن نوشته های من تصور میکنن من ی آدم اخمو، غمگین، و نا امیدم
ولی درون من با چهره ام کاملا در جنگ جهانی سومن
کنار آدما همیشه سعی میکنم اونا رو خوشحال کنم ، بعضی وقتا با خودم میگم من که درونم مثل سرباز عاشق شکست خورده ای که یکی از پاهاش قطع شده و معشوقه اش منتظره که از جنگ برگرده و تمام شهرو با هم مسابقه بذارن که کدومشون زود تر میرسه به نقطه ی پایان بذار حداقل ثانیه ای نشسته و شکسته بقیه رو خوشحال کنم . خودم می‌دونم که این درون توانایی دویدن نداره ولی از بیرون شبیه اون ادمیم که تازه معشوقه اش در جواب دوست دارمش دوست دارم گفته.
بازنشر کرده است.
داستان ما داستان سیاهی و سفیدیست
هر دو به تنهایی خواستنی هستیم
اما زمانی که این دو رنگ کنار هم باشند
تعداد کمی از آدم ها آن را دوست دارند
شاید این چند خط بی معنی باشد اما
کمی که به آن فکر کنی متوجه عشق نخواستنی ما می‌شوی
بازنشر کرده است.
داستان امروز من سالخورده ی جوان :
مثل هر روز چشماشو باز کرد
روزا خیلی وقته تو این خونه تاریک تر از شبِ
یک روز دیگه رو تو تقویم خط زد
با ارزوی اینکه دیگه بیدار نشه دوباره خوابید
تقویم آدم داستان من مثل بقیه ی آدما نیست که به امید روزهای روشن باشه
تقویم آدم داستان من فقط روزا رو خط میزنه که ثانیه ی مرگش برسه
یه جورایی واسه آدمایی شبیه اون روز مرگ بهترین روز زندگی
بازنشر کرده است.
امروز روزی بود که فهمیدم شبیه کدوم یکی از آدمای خونه ی سالمندانم
هیچ کدوم
من شاید شبیه اون پیرزنیم که نه کسی عاشقش بود که زندگیشو باهاش بسازه
نه بچه ای داشت که بخواد اونو ببره بذاره خونه ی سالمندان
تنها تر از آدمای خونه ی سالمندان
اون پیر زن و پیر مردایین که تک و تنها ی گوشه دارن زندگی میکنن و منتظرن بمیرن تو ی خونه ی تاریک سرد
داستان خیلی از آدما اینه
ما فقط اومدیم که یک عدد به آخرین رقم جمعیت جهان اضافه بشه
و انقدر بی اهمیته که شاید حتی بمیریم اون یک رقم کم نشه
ادامه ی نوشته های من سالخورده ی جوان