دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ستاره ها
یکی یکی سقوط خواهند کرد
اگر شاعرم، اگر مرا می شناسی
پس می دانی که از باران می ترسم
اگر چشم هایم را به یاد آوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران گریز می کنم
اگر عصر باشد
در استانبول باشم
ماه سپتامبر هم باشد
و من خیس و باران خورده باشم
غم تو را فرا خواهد گرفت
و در گوشه ای ، پنهانی خواهی گریست
اگر تنها باشم، اگر باز اشتباه کرده باشم
دستم را بگیر
وگرنه خواهم افتاد
وگرنه باران مرا با خود خواهد برد
آتیلا_ایلهان💙
می لرزاند
طوفان فراموشی
برگ سروها وسپیدارها را
و من در سکوت می کشم
درد به جان نشسته ام را
چند نهال دیگرباید بکارم
تا تو جنگل به جنگل
سبز بشوی
و چند خزان نبودنت را برگ بریزم
که شاید
راش هایت برویند برای سه تار تنهایی
چگونه بذر بپاشم تورا ای مزرعه ی رفته از دست
رویا_زینلی💙
محبوب من !
پاییز مصرع سوم رباعی دوری از شماست.
محبوب من !
پاییز میراث فرهنگی عاشق است.
شما نباشی،
همه ی بغضهای جهان در گلوی من است.
کوچهها را یکی یکی ورق میزنم.
از پاییز راهی به شما پیدا میکنم.
باران های درونم آغاز میشود...
محبوب من؛
بی تو پاییز دوران سختیست...
محمد_صالح_علاء💙
به سینه میزندَم سر،
دلی که کرده هوایت...
حسین_منزوی
جانا، چه گویم، شرحِ فراقت؟
چشمی و صد نم،
جانی و صد آه ...
حافظ
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
ما برای با تووووووووووووووووو بودن
عمر خود را باختيم...
فاضل_نظری
غمگینام کن عشق من!
امّا خودت را نگیر از من...
بگذار آنچه ما را جدا میکند ازهم
مرگ باشد،
نه زندگی!
مهسا_چراغعلی
پارهپاره میفرستم نامهها را بعد از این
تا مبادا با توووووووووووو باشد زحمتِ این کارها...
محمد_رنجبری
با من رجوع کن
من ناتمام ماندهام از توووووووووووووووو
فروغ_فرخزاد
اینها خیال میکنند من دیوانه شدهام
اما من دیوانه نیستم،
فقط دلم خیلی خیلی تنگ است.
سیمین_دانشور
میان قهقهه خندید و بین گریه گریست
شبیه بچه دبستانی از حرارت بیست
بزرگ هم بشوی "تو" شما نخواهی شد
خدا که جمع ندارد خدا همیشه یکیست
سهیل_جهانی
نه سرخ بودیم
نه زرد
نه سبز
عصرهایی بودیم
در کافه های تنهایی
قهوه هایمان گس بودند
و
شعرهایمان تلخ
این روزها
بهانه زیاد داریم برای گریه
رویا_زینلی
در سینه من، یک "توووووووووووووووو" نفس میکشد!
گاهی بینهایت عاشق است
گاهی، آنقدر لعنتی که: تمام جانم را
میگیرد و من در هر حالتی تو عاشق
لعنتی را «دوست دارم...»
روزها مي گذرد
يكي پس از ديگري
و هيچ اتفاقي نمي افتد
اتفاق يعني
تو
كه بند كني دلم را
به بند بندِ زندگي
كه روزهايم جان بگيرد
و شب هايم بي درد بگذرد
تو اتفاق نمي افتي
و دلم
ترك مي خورد از انتظار
و اين منم كه
ذره ذره از پا مي افتم ....
سارا قبادی
کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که "دوستت دارم" می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن...
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری!
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان، تنها، کند می کند
جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه
باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش...