دلم می خواهد نامه بنویسم
روی کاغذ
با سلام و اگر از احوالات ما .... شروع کنم
و با قربان صدقه و ابراز دلتنگی و اشتیاق دیدار ادامه دهم
و با فدایت شوم آرام جانم تمام کنم
نامه را تا کنم و میانش چند برگ گل سرخ بگذارم
در پاکت بگذارمش و نشانی اش را بنویسم
به اسمش که می رسم می نویسم سرکار خانم ...
نامه را بو کنم و آهی بکشم
به کوچه بروم به سمت صندوق پستی زرد رنگ سر خیابان
باز نامه را نگاه کنم و اسمش را
و بعد داخل صندوق بیندازم
و بمانم همانجا به انتظار
انگار که منتظر جوابش باشم
یا نامه پر و بال در بیاورد و به آسمان برود
برود به همان سمت که دل بیتاب من می تپد
من می مانم و روزهای انتظار
...
باران
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
...
سعدیِ جان
اول اردیبهشت روز سعدی گرامی باد
جهان برای عشق
و عشق برای جهان آفریده شده
دیریست اما نه چهره ای،
نه نشانی از عشق پیداست
جهان، عشق را گم کرده است آیا
یا عشق جهان را از یاد برده
نفرت و درد در این خانه کوچک
به طغیان برخاسته
در خاطر کسی نیست
نه تاریخ
نه انسان
که این گمگشته آفرینش
آخرین لبخند جهان
چه زمانی دیده شده
در این خراب آباد وحشت و نفرت
انسان در اسارت خویش است
آی عشق ،
آی عشق ،
جای تو چه خالی ست
…
باران
ماندن همیشه خوب نیست. رفتن هم همیشه بد نیست.
گاهی رفتن بهتر است. گاهی باید رفت.
باید رفت تا بعضی چیزها بماند.
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت.
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند.
گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد، مثل یاد، مثل خاطره، مثل غرور،
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند.
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی.
برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند.
برو و بگذار رفتنت بیش ازآنکه دردی بر دلی بنشاند، خاطره ای پر حسرت بشود.
برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش ِ دل کسی که شکستن غرورت برایش از شکستن سکوت آسانتر باشد.
عشقت را بردار و برو. خوب برو. زیبا برو.
...
باران
از تو گذشتم
چون گذشتن رود از گرداب
پیچان و غلطان در بستر خویش
گاه آرام ، گاه پر از تشویش
در بالادست بوی دریا می آید
که از آن شوری در دلم برپا می شود
ره می گشایم
از میان سنگها و
فصل ها را
در عبور خود تفسیر می کنم
وه که این سفر
چه هولناک است
از تو گذشتن
...
باران
به اوج تمنا می برد مرا
نشئه خیال تو
و رهایم می کند
در فضای بیکران حسرت دیدنت
دیدگانم را با وعده آمدنت می خوابانم
و قلبم را با لالایی خاطرات مانده بر جا
من می مانم و خیال خام آمدن تو
...
باران
هم میترسم دوستت داشته باشم، آنوقت بروی و درد بکشم.
هم میترسم دوستت نداشته باشم، که فرصت «عاشقِ تو بودن» از دستم میرود و پشیمان میشوم.
حالا تو بگو!
«کیف احبک بلا الم، و کیف لااحبک بلا ندم».
چطور عاشقت باشم و درد نکشم، و چطور عاشقت نباشم و پشیمان نشوم؟!
دیدار ما در برابر نگاه بهار
زیر اولین باران
دلهامان بی قرار
شوق آغوش در نگاه ما لبریز
دست در دست
و بازیگوشی سرانگشتان مان
ترکیب موسیقی رود و صدای تو
و دلهره من از این که
مبادا بهار تمام شود
...
باران