هر شب
دست خالی می روم
به خانه ای که ندارم
دری را نمی زنم که باز نمی شود
به سلامی که نمی کنم
کسی جوابی نمی دهد
انگار می کنم که نیستم،
نبوده ام
...
"باران"
دیدمش
از دور
همان پیراهن پر از نقش پروانه را پوشیده بود
همان که در اولین دیدار
مرا به پیله پروانگی سپرد و رها کرد
با بالهای نابالغ و حسرت پروانگی و پرواز
...
باران
این نیست آنها که کمتر حرف می زنند و بیشتر سکوت می کنند حرفی ندارند یا کلمه نمی شناسند.
آنها حرمت حرفها و کرامت کلمه ها را بیشتر می فهمند.
آنچه می گویند وزن دارد و در سطح نمی ماند چون کف بر آب.
به عمق می رود و به بستر جان می نشیند
شور می آفریند
تکان می دهد و می لرزاند
در کنار آنها نشستن و به سکوتشان گوش دادن
دلنشین تر از یک ترانه
عمیق تر از یک دریا
شفاف تر از یک آینه
سبکتر از بال یک پروانه
رقصیدن بی پروا میان گندمزار
هجوم اندیشه های بکر
و شستن پاها در آب خنک یک چشمه است
...
باران
دلم می خواهد نامه بنویسم
روی کاغذ
با سلام و اگر از احوالات ما .... شروع کنم
و با قربان صدقه و ابراز دلتنگی و اشتیاق دیدار ادامه دهم
و با فدایت شوم آرام جانم تمام کنم
نامه را تا کنم و میانش چند برگ گل سرخ بگذارم
در پاکت بگذارمش و نشانی اش را بنویسم
به اسمش که می رسم می نویسم سرکار خانم ...
نامه را بو کنم و آهی بکشم
به کوچه بروم به سمت صندوق پستی زرد رنگ سر خیابان
باز نامه را نگاه کنم و اسمش را
و بعد داخل صندوق بیندازم
و بمانم همانجا به انتظار
انگار که منتظر جوابش باشم
یا نامه پر و بال در بیاورد و به آسمان برود
برود به همان سمت که دل بیتاب من می تپد
من می مانم و روزهای انتظار
...
باران
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
...
سعدیِ جان
اول اردیبهشت روز سعدی گرامی باد
جهان برای عشق
و عشق برای جهان آفریده شده
دیریست اما نه چهره ای،
نه نشانی از عشق پیداست
جهان، عشق را گم کرده است آیا
یا عشق جهان را از یاد برده
نفرت و درد در این خانه کوچک
به طغیان برخاسته
در خاطر کسی نیست
نه تاریخ
نه انسان
که این گمگشته آفرینش
آخرین لبخند جهان
چه زمانی دیده شده
در این خراب آباد وحشت و نفرت
انسان در اسارت خویش است
آی عشق ،
آی عشق ،
جای تو چه خالی ست
…
باران