mona
۵۰۶ پست
۱ دنبال‌کننده
زن، مجرد
۱۳۷۵/۰۷/۰۱
ليسانس
دین اسلام
ايران، يزد

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
تو همان اشک عاشقانه ای بودی
که در هوای بی قراری های دلم
از سر شب قطره قطره
عاشقانه چکیدی سر خوردی روی
گونه هایم
روی سینه ام
روی قلبم
روی خانه خانه ی پیراهنم
تو همان اشک عاشقانه ای بودی
که اشک شدی
عطر شدی
و نشستی روی ترانه ی دلتنگی ام
اصلا خودت بگو بهانه جان
من کجای این تنهایی کجای این دلتنگی
کجای این بهانه
نبودنت را عاشقانه بمیرم
که چشمهای بارانی ام آرام بگیرد...
بازنشر کرده است.
زلف آشفته و خوی کرده و لب خندان و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد ،بنشست

سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه من خوابت هست؟

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر
که نداند جز این تحفه به ما روز الست

آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر از باده ی مست

خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست
بازنشر کرده است.
ما ز جـام دوست ، مستي ميکنیم
خویش را فـارغ ز هستي میکنم

مي ، پلیدی را ز سر بیـرون کند،
عشق را در جـام دل، افزون کند،

چونکه ما مستیم و از هستي تهي،
کي شود هستي ،به مستي منتهي،

مست یعني عاشقي بي قید و بند،
فـــارغ از بود و نبود و چون و چند،

چون و چند از ابلهـــي آید میـــان،
در طریق عاشقي کي مي‌تـــوان،

عاشقي را خود جهــان دیگــریست،
منطق عاشق همــان پیغمــبریست،

عشق بر عاشق ، دهد دستور را،
عقل کي فهمـد چنین منظور را،

تا نگردی عاشق از این ماجـــرا،
کـــای تواني کرد درک نکته هـــا،

نیست در سودای زلفش کار من جز بیقراری
ای پریشان طُرّه تا چندَم پریشان می‌گذاری

یار دل سخت است یا من سست بختم؟ می ندانم
اینقدر دانم که از زلفش مرا نگشود کاری

شمع ْرخساری، ولی روشن ْکنِ بزمِ رقیبی
سرو بالایی، ولی بیگانگان را در کناری

عمر من، جان عزیزی لیک دائم در گریزی
جان من، عمر عزیزی لیک دائم در گذاری

آفتابا! از در میخانه مگذر کاین حریفان
یا بنوشندت که جامی یا ببوسندت که یاری

ای به هم پیوسته ابرو، رحم کن بر دل دونیمی
ای به هم بشکسته گیسو! رحم کن بر بی قراری

با خیال روز وصلت در شب هجران ننالم
در خزان دارم به یاد روی زیبایت بهاری

(عباسقلی مظهر)
می شود رشته حرف و سخن آغاز کنی
بشکنی قفل سکوت و یک کمی ناز کنی

می شود چادر افتاده ی بر روی سرت
آن طرف تر بکشی و صورتت باز کنی

می شود عهد ببندی که دگر دل ندهی
به کسی غیر مرا با خودت همراز کنی

می شود شعر قشنگی که سرودم به دلت
تو بخوانی و مرا نیز سرافراز کنی

می شود جامه رنگین حریری به برت
با همان دست پریزاد خودت ساز کنی

می شود فاصله را کم بکنی دست دهی
با دل بسته و پر بسته من راز کنی

باعث_حفیظی
یادت بخیر، عشق پر از التهاب من
زیباترین سوال دل بی جواب من

هرشب قلم به دست، تورا می نویسمت
در شرح توست هر ورقی از کتاب من

خوابم نمی برد...تو چطور بی منی گلم؟
خوابیده ای میان غم و اضطراب من

هر نیمه شب به یاد تو خوابیده ام ولی
حتی سری نزدی سحری هم به خواب من

گفتم که بعد تو همه را میزنم کنار
تنها تویی همیشه ترین انتخاب من

بی تو دلم به هیچکسی خوش نمیشود
پژمرده تر شده فقط حال خراب من

از ذهن من همیشه و هرروز رد شده
آن صورت قشنگ تو ای ماهتاب من

این زندگی به شوق تو جانی گرفته بود
کل زمانه بعدتو گشته سراب من

ای کاش یادی از من "شیدا" کنی رفیق
یادت بخیر، عشق پر از التهاب من

زهره_اکبرزاده
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل

چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان
حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل

گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل

جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست
خون جان من دلسوخته در گردن دل

پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل

بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل

چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژه‌ات بگذرد از جوشن دل

دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل

آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست
دود آهی که برون می‌رود از روزن دل

خواجوی کرمانی
به سرم یاد تو افتاد و دلم ریخت به هم
همه، تکرار تو کردم، همه ام ریخت به هم

من و یاد تو به هم صحبتی هم مشغول 
خانه را همهمه صحبت هم ریخت به هم

به عطشناک ترین حالت صحبت با تو
آن قَدَر گفتم و گفتم که حَرَم ریخت به هم

تو که هستی که به هر شکل تجسّم کردم
دست بردم که به اندیشه رِسَم؛ ریخت به هم

ز غمت هر چه نوشتیم مرکّب پس داد
جوهر و آه من و اشک قلم ریخت به هم

چو ردیفی تو که در مصرع پایان غزل
آمدی، شعر من و شاعری ام ریخت به هم

رزیتا_نعمتی
من آن لعـلِ بدخشان می پسندم

پـــری روی سخندان می پسندم

گـــره خورده دلــم در تــار زلفش

سیـــه مستِ گریزان می پسندم

بدانـــم او مـــرا میخواهــــد از دل

منــــم آن آب حیــوان می پسندم

به میــــزان دو ابـروی قشنگ اش

دو جــامِ شــوخ فتان می پسندم

بگیــــرم بـــــاده تا از ساغـــر لب

همـــان چاهِ زنخدان می پسندم

روم از خویش تا یــادش کنــد دل

دوای زخــــمِ هجران می پسندم

نسیـــمِ شـــوق دارد گلشن من

گلِ نسیرین و ریحان می پسندم

مـــرا با ولچـــک و زولانـه بندد

بجـان و دل که زندان می پسندم

شوم چتـرِ سر و فرش قدم هاش

ببـــارد ابــــر نیسان می پسندم

چنان با جلوه اش دیوانـــه گشتم

جگر گیــرد به دندان می پسندم

اگـر وصلش شود بـــر من میسر

شبی آیینــــه بندان می پسندم

بدل محمود دارد عشـق دلبـــــر

نــــگردد تا پشیمان می پسندم
دیگر نمی خواهم بدانم در چه حالی ست
باغی که از عطر نفس های تو خالی ست
غیر از بهار خنده های تو چه حرفی
روی لب پروانه های این حوالی ست
ای سرنوشت تلخ و شیرینم! پس ازتو
دنیا فقط یک فال با فنجان خالی ست
افسوس آن سیبی که روزی مال من بود
بازیچه ی دست پری های خیالی ست
من برکه ی رنجم که می خواهم بدانم
یک ماه دارای چه ابعاد زلالی است!
پاییز می آید که جایت را بگیرد
بعد از تو دیگر فصل گلدان های خالی است

گر اجازت میدهی،یک لحظه حیرانت شوم
موج لذت درنگاهت، محوی چشمانت شوم
می شود گویم؟ تورا بسیار می خواهد دلم
گر نرنجد خاطرت یک بوسه خواهانت شوم
مثل من،فرمانبری عاشق نه پیدا می شود
لطف کن یک زره الفت؛تا به فرمانت شوم
ساده ام اما به راه ی عشق خیلی صادقم
امتحان شرط است،گو! تامن به قربانت شوم
از ادایت من به مفهوم غزل پی برده ام
ناز چشمت را سرایم،تا غزل خوانت شوم
---<♡>---
در جان من طنین صدای بنان تویی
زیباترین الهه ی ناز جهان تویی
هرچند آسمان خدا پر ستاره است
اما عروس هر شب هفت آسمان تویی
آنکس که در زمانه ی نامهربان ما ...
مهرش به عرش طعنه زده ، بی گمان تویی
من رانده ی بهشتم و دیوانه ی زمین
تا سیب سرخ وسوسه ی باغمان ،تویی
حالا ورق بزن و بخوان خط به خط مرا
تا باورت شود همه ی داستان تویی
ما در کنار هم غزلی ناب می شویم
وقتی که پیکرش منم و روح آن تویی
بنا کن رسم دلداری ، دل و جان دادنش با من
بده پیغام خود از دور ، اشارت کردنش با من
بسوزان هرچه می‌خواهی ولی دل را نوازش کن
بپا کن آتش عشقت ، سیاوش بودنش با من
رها کن دود آتش را ولی یاد مرا هرگز
سیه کن آسمان با دود ، نیلی کردنش با من
تو و دل دادن دریا ، من و دنیایی از رویا
بزن کشتی به طوفان‌ها ، به ساحل بردنش با من
ز هر دردی دری بگشا ، به هر آهنگ شادی کن
بزن بر تار و پود دل ، مرتب کردنش با من
بگو از دل ، دل از دلواپسی کم کن
تو وا کن سفره‌ی دل را ، صبوری کردنش با من ...
شب به شب با یاد تو این دیده دریا می شود
عشق تو در سینه ام بر خلق هویدا می شود
یک بغل دارم تو را‌کم دارد ودر سینه ام
نقش عاشق پیشگی هر لحظه ایفا می شود
کور بودم تاکنون شاید   تو را نشناختم
با نگاهِ  عشق گاهی دیده بینا می شود
راست می گویند عشاق، ،عشق مجنون می کند
منطق از سر شاخه های عقل اِمحا میشود
هر زمان عطر عبورت می رسد بر کوچه ام
سینه ام ماوای صد آشوب و بلوا می شود
باز کن آغوش خود  را  مرد رویایت منم
تا نبینی عاشقت در کوچه رسوا می شود

مهدی آشتیانی
بماند که ندارمت ..
بماند که هنوز دلم برایت تنگ است ..
بماند که تکه ای از تو در من مانده ..
بماند که شبها بیقرارت میشوم ..
بماند که هنوز دلم میخواهدت ..
بماند که بی تو فقط زنده ام ..
بماند که هنوز وقتی باران میبارد
صدایت در گوشم میپیچد ..
بماند که نیستی تا آرامم کنی ..
بماند که نمیتوانم از ذهنم بیرونت کنم ..
همه ی اینها بماند در دلم ..
اماکاش بدانی لحظه های نداشتنت را چه جور دارم سرمیکنم
اگر میدیدی حالمو
اما تو وقتی بودی هم منو ندیدی حواست نبود امامن یادنگرفتم تونباشی ...!!!
بازنشر کرده است.
هی عکس دوست پسرت رو میزاری استوری مینویسی
“این دنیای منه”
این سومین دنیاته تو دو ماه گذشته،داری منظومه شمسی درست میکنی؟