نیست در سودای زلفش کار من جز بیقراری
ای پریشان طُرّه تا چندَم پریشان می‌گذاری

یار دل سخت است یا من سست بختم؟ می ندانم
اینقدر دانم که از زلفش مرا نگشود کاری

شمع ْرخساری، ولی روشن ْکنِ بزمِ رقیبی
سرو بالایی، ولی بیگانگان را در کناری

عمر من، جان عزیزی لیک دائم در گریزی
جان من، عمر عزیزی لیک دائم در گذاری

آفتابا! از در میخانه مگذر کاین حریفان
یا بنوشندت که جامی یا ببوسندت که یاری

ای به هم پیوسته ابرو، رحم کن بر دل دونیمی
ای به هم بشکسته گیسو! رحم کن بر بی قراری

با خیال روز وصلت در شب هجران ننالم
در خزان دارم به یاد روی زیبایت بهاری

(عباسقلی مظهر)

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.