اگر گنجشکی تازهبالی
در شعر کوچک من لانه کن
اگر آفتابی تازهزادی و راه را نمیشناسی
در آسمان خانۀ من پرسه زن
اگر توفانی و دریاهایت کوچکند
در بستر من شعلهور شو
ای بادپا
که دستهکلید دریاها در دست توست
صندوق قدیمی را باز کن
و نقشۀ ملاحان گمشده را به من ده
ببین چگونه مرواریدها تکثیر میشوند
بر آتش مژگان من.
حواست باشد که گاهی
اعتماد
تمامِ چیزیست که از یک آدم می ماند
که شکستنش یعنی مرگ
یعنی نابودی
یادت باشد هم آغوشی با هرکس افتخار نیست
که اگر ماندی پایِ آغوشِ یک عشق
هنر کرده ای
اگر ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی
اگر باختی تمامت را برایِ چشمانِ بانویی
هنر کرده ای
به گند نکشید...
باورِ اینکه می شود
هنوز هم عاشقانه کسی را
از چهاردیواریِ خانه راهی کرد
و ایمان داشت
که هیچکس
میانِ راه
با نگاهِ او ؛ لبخند او
آشنا نیست
جز تو!
سرشار از احساس است،
شعرِ عاشقی با تو؛
وقتی که:
صبح،
از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،
شکوفا می شوم؛
و شب،
در مَقطعِ شب بوی آغوشت،
آرام می گیرم!
ای اقبال سبز
بگو چند ستاره به خواب بهار تکانده ای؟
که حالا به هر سو قنوت می گیرم
تو روییده ای...!
میدانم بانوجان
وقت هایی که دلت میگیرد
تنها تکیه گاه تو آینه ی اتاقت هست
می ایستی روبرویش ، خیره به چهره ات
کمی نوازش موها
کمی آرایش
و لبخندی تلخ و پرمعنا به خودت...
به دلتنگی هایی که در پشت نقاب مخفیشان کرده ای.
لباس گلدار و خوش رنگی میپوشی
موهایت را دم اسبی می بندی
و چند بیت غزل تلخ به
بغض هایت می آویزی!
و در آخر
آنقدر جذاب و زیبا می شوی
که هیچکس تردیدی ندارد که تو
«خسته ترین» زن دنیایی...
هر شب کنار بساط دلتنگی
با خیالت خلوت می کنم
و به آرزوهایی می اندیشم
که تنها با تو محقق می شدند
ای کاش که یک شب
مهمان خلوتم می شدی
تا برای چشم هایت بداهه می گفتم
و دستانم در آغوش موهایت
به خواب می رفت
بوی قهوه ی چشمانت دوباره قدم گذاشت
در کوچه ی بی کسی ام،
عطر تنت را ،
در گوشه ای از آغوشم پنهان کرده ام
دلتنگت که می شوم
خودم را بغل می کنم......
تلخم
اما،
تُو که شیرین شوی؛
فرهادم
مطمئن باش که حتما؛
به دلت میشینم...
جز پیش من پیش کسی دامن نپوشی
عشقم لباسِ باز و مُستهجن نپوشی
با آن کمر که امپراطورش شریف است
قبل از عروسی با خودم ، ساتن نپوشی
پایین پُفی کوتاه آزاد بُرِش دار
بالا تنه چسبانِ وا گردن نپوشی
من را ببین یک شب که من رفتم به تهران
دوره نیفتی مانتوی روشن نپوشی
یک دفعه بی جوراب با شلوارک لی
چشم از رگ غیرت که دارم من، نپوشی
کیمونوی ابریشمی کیپائوی تنگ
سارافون بی بند و بار ای زن نپوشی
این ساق شیطان است بنیادش بر افتد
شلوار جین با ساق مَرد افکن نپوشی
با بشکن و بالا بینداز و قر و فر
چیزی که لذت میبَرد دشمن نپوشی
یک نفر هست
که با تو قدم می زند
با تو می خندد
با تو و برای تو گریه می کند
یک نفر هست که آرزوهایش را
در گوشِ باد نجوا می کند
و دوستت دارم هایش را به رود می سپارد
یک نفر هست؛
جاری
اما دور از تو
دورتر از چشم های براق
و نفس های اردیبهشتی ات
و گاه نزدیک
نزدیک تر از رگ عشق
به گردن تو
یک نفر هست
در نیست ترین حالت ممکن
هستی ات را زندگی می کند......
افطار با برنج کار گرسنه هاست
عاشق به بوسه روزهٔ خود باز می کند
گر تو گناه من شوی، توبه نمی کنم ز تو
جام لبت بنوشم و باز گناه می کنم
شیرینی لب های تو بد نیست برایم
گور پدر دکتر و تشخیص دیابت
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم “عاقل” اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
روبرویت میخندم
تا به خوشحالى تو بیفزایم.
و تو مثل رویشى نو
طلوع عشق را نشانم میدهى.
تازه میفهمم چه زیبا هستى!
ای حسنیوسف دکمه پیراهن تو
دل میشکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من، اردیبهشت دامن تو
هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو
من جز برای تو، نمیخواهم خودم را
ای از همه منهای من بهتر، منِ تو