دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان
این قلب شناسی ز که آموخته بود ...



  • ღمهدیارღ

    زندگی میگذره ،
    گاهی باب دلت
    گاهی برخلاف آرزوهات ...!
    گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت
    گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد
    یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود
    چه برخلاف آرزوهامون ، یادم بمونه یکی
    به اسم "خدا" همیشه هوامونو داره
    لایک به پست زیبای شما
    ارادتمند شما
    مهدیار
    1403/02/07

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.