من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعرسپیدم هرشب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم

به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود ِ تنهای خودم

بی خبر از خطر و زخم زمین می خوردم
فارغ از درد و غم و وحشت فردای خودم

من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم

ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم

من نمی خواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بردل و برپای خودم

من به دلخواه ِخودم حکم به مرگم دادم
خونم امروز حلال است، به فتوای خودم

بازنشر