وقتی واسه همیشه رفت، ناراحت شدم، غصه هم خوردم، شب اولش هم برام مثل دق کردن گذشت، اما بعد چند روز همه چیز عوض شد.
وقتی میدونی راه برگشتی واسه اون چیزی که دل بسته ش بودی وجود نداره، و بدتر از اون، وقتی میفهمی اون چیزی که دل بسته ش بودی اون جور که فکر می کردی نیست، دو تا اتفاق میتونه بیفته؛ انقدر غصه بخوری تا بمیری، یا خودت رو با دلبستگی های دیگه و علاقمندی های جدید خوشحال کنی.
من راه دوم رو انتخاب کردم. تازه اونجا یه حس آزادی و رهایی بهم دست داد. کارای مورد علاقه م که تو اون مدت به خاطر اون ناقص مونده بودن رو کامل کردم، ایده های جدید پیدا کردم و فکرم باز شد. اون وقت بود که فهمیدم عشق اگه واقعی باشه، موقع "نبودنش" اذیت میشی، نه موقع بودنش. عشق اون چیزیه که بهت پیشرفت بده. نه اون چیزی که جلوی حتی یه وعده راحت غذا خوردنت رو بگیره. بعضی عشقا دنیاتو به تعطیلی می کشونن. یعنی واقعا اسم اونجور حس ها عشقه؟