شبای زیادی رو اینجوری گذروندم. تنها، بی‌حوصله، ساکت و یه گوشه‌ی مبل نشسته !
دقیق یادم نیست کدوم شب ولی تو یکی از همین شبا بود که فهمیدم امیدواری بهترین حس و بدترین شکنجه‌س واسه آدمایی که بهت خوبی میکنن یا بدی، تو یکی از همین شبا بود که فهمیدم هیچکسی جز خودت واست نیست، واست نمیمونه، تو یکی از همین شبا فهمیدم باید بریزی بیرون تا جمع نشه تو دلتو یهو یه‌جوری بترکه که گند کل خونه‌ رو برداره، یکی از همین شبا که تو حال خودم نبودم و حال خودم داشت از خودم بهم میخورد و تصمیم گرفته بودم خودمو ول کنم فهمیدم که خودمم دیگه خودمو دوست ندارم.
ولی هنوز منتظر بودم یه دستی از غیب بیاد و کشیده بشه رو سرمو بهم بگه نترس، نگران نباش، من هستم. یکی از همین شبا بود که به خودم گفتم: ببین منو، بسه دیگه! قرار نیست کسی بیاد، زور نزن. یکی از همین شبا فهمیدم جام اینجا نیست، یکی از همین شبا خسته میشم از این همه مزخرف بودن خودم برای خودم و خودم برای همه، یکی از همین شبا میخوابم که صبح پاشم و همه چی رو درست کنم و دیگه هرگز پا نمیشم!