نور بودم در روز ،
سایه بودم در شب .
خود هستی بودم ،

چرخ و چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی .
حلقه افتاد پس از طرح سوال .
ابدی شد قصه هجر و وصال .
آدمی مانده و آیا و محال .

"بیكرانه ست دریا
كوچیكه قایق من
های
های
تو كجایی نازی
عشق بی عاشق من .
سردمه!
مثل یک قایق یخ كرده روی دریاچه یخ ،
یخ كردم
عین آغاز زمین... "

حسین_پناهی
دیدگاه غیرفعال شده است.