حسود باش بانو
حسود باش،
من زنی را میشناسم
که با حسادت هایَش هر شب،
به یَمنِ مبارکیِ معشوقه اش،
زمستانها برایَش با عشق شال و کلاه میبافد،
و اخرِ همه یِ زمستان ها،
همه شان را رَج به رَج میشکافد.
من میشناسم او را که با حسادت هایَش،
قلبِ کسی را که دوست دارد با نفسهایِ گرمش،
تِکّه هایِ شکسته اش را لَحیم میکند.
و فصلِ گرما باد موهایش را به تاراج میبرد
و به سر و رویِ یار میتکاند،
من میشناسم او را که در نزدیکی اش نفس میکشد،
زندگی میکند،
عاشقی میکند،
و یاد میدهد که نگه داریِ عشق از بدست آوردنش سخت تر است.

پسند

بازنشر