می دانی...!؟
این سرمای تنهایی همه چیز را با خود می برد
آرزوهای
کوچک و بزرگ
که سالها جمع کردیم
هی نشستیم و
رسم عشق بازی با کلمات را انشاء کردیم
غیر من و تو و آینه ...!
که آغوشش در این قحطي احساس باز و
همیشه اوج امنیت بود
دیگر کسی نان و نمک عشق را نمی خورد...
بیا اینبار اصلا از خانه بیرون نرویم
دیگر هیچ بید_مجنونی در باغ نیست