آرمین
۱۴۵ پست

تصاویر اخیر


غرور هم دارد!

فکر کن…
در دنیایی که هر روز میلیون ها نفر از تنهایی حرف می زنند …
در دنیایی که از شعرِ شاعرهایش گرفته تا رمان ها و فیلم ها
پر از حسرت است ، پر از تلخیِ نرسیدن…
یک نفر بیاید، از نسل ماندن
آرامِ جان…
که بلد باشد دلتنگی هایت را در آغوش بگیرد
و دردهایت را تسکین دهد
که بلد باشد قرارِ دلِ بی قرارت شود
کم نیست …!
باور کن
تو هم اگر یک نفر مثل خودت داشتی
سرت را بالا می گرفتی
و روی ابرها راه می رفتی!!

کاش میشُد

زیر لَحضه های با تو بودَن
کاربُن گُذاشت

به جان آمد !

دل از ناز ِ نگاهت... !

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،

صداقت با دروغگو،
و مهربانی با سنگدل …

سَـــرسَـــری رد شـــو ،

و ..
زنـــــدگـــــی کـن !
دقّــــت ،
دق اَت مــــی دهـــــد !

هیچ کارِمان شبیه زندگی و هیچ چیزِمان شبیه زنده ها نیست

نفس نمیکشیم
رویا نداریم
شوق نداریم
قلب نداریم
و از دفنِ ما سالهاست که میگذرد
فقط کاش کسی میدانست چرا نمیمیریم؟!

وقتی بہ تو می اندیشم

دلم تا رسیدن بہ اولین خاطره‌ات
می گیرد
تا امتداد چند خاطره‌ے با تو بودن
شاد می ماند
و
بعداز آخرین خاطره
دل
ناگهان می میرد...!!!

ڪاربرد "دوستت دارم" براے مرد و زن یڪے نیست

مردهـا براے بدست آوردن میگن!
زنهـا براے از دست ندادن!



گاهی ما آدمها

از عروسک ها هم کمتریم؛
آنها مُرده بودند،و زندگی می کردند،
اما ما زندگی میکنیم،
ولی مُرده ایم...!

دوست داشتن، هیچ‌وقت "زورکی نبوده و نیست"

نمی‌توانی با مهربانی‌ات کسی‌را مدیونِ
خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد.

دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر" باشد دوست داشتن نیست
اصلا نمی‌توانی کسی‌را مجبور کنی
تپش قلبش را با حرارتِ دست‌های تو تنظیم کند
کـه در شلوغیِ شهر یک باره "به یادت بیفتد" و دلش قنج برود!
من این را خوب فهمیده‌ام

دوست داشتن منطق نمی‌شناسد و عشق، دلیل
اگر کـه روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارم‌های رابطه‌ات دلیل است، منطق است، دِین و انجام وظیفه است!
دکمه لق پیراهن که با چنگ
و دندان می‌ایستد، نباش... فقط همین

خیلی وقت‌هاست که دلم می‌خواهد

دوستت داشته باشم، اما
نیستی!
بعد می‌روم پاییز را
دوست می‌دارم.
در آن قدم می‌زنم
با تو حرف می‌زنم
برگ‌های ریخته‌‌اش را لگد می‌کنم وُ
فردا،
نگاهِ‌شان می‌کنم
می‌بینم که خشک‌تر شده‌اند و بهتر لگد می‌شوند
وَ صدایِ قدم زدن و
حرفِ با تو زدن،
بیشتر شنیده می‌شود
خیلی وقت‌ها هست که زمستان را
یخ می‌کنم
تابستان آب می‌شوم و
بهار...
بهار را دق می‌کنم
خیلی وقت‌ها هست
که دوستت دارم
دلم می‌خواهد با تو حرف بزنم

اگر شهر مالِ من بود

در هر خیابانش یک بغل فروشی
تأسیس میکردم که اگر پاییز بود و
نمِ باران و
یک دنیا برگِ زردِ ریخته از درخت و
یک دل که پر از دلتنگیست...
جایی باشد برای دقیقه ای
در آغوش کشیده شدن و
ثانیه ای آرامش و
لحظه ای امنیت...
آری من اگر بودم
به جای این همه درمانگاه و مریض خانه
در هر خیابان فقط یک بغل فروشی میزدم و تمام..

سن ، تنها عددی بیش نیست ...

اما شناسنامه ی اتفاقات دیروز و فردای ماست ،
بیست یا سی چندان فرقی نمی کند ،
اما اینکه کجا کِی و چگونه به زمین خوردی
و دوباره بلند شدی مهم است ،
اینکه چه چیز را چه وقت آویزه ی گوش هایت کرده ای مهم است ،
اینکه میانه ی کدامین دهه زندگیت
با بغض و ترس بزرگترین تصمیم را گرفته ای مهم است . . .
مثلا شاید یک روز جایی حوالی بیست و سه سالگی هایت
بفهمی سکوت ، نام دیگر فریاد است ،
یا وقتی شب های تکرارنشدنی سی سالگی را سپری میکنی ،
یک لحظه حواست پی روزهایی برود که گذشت ،
نه آنطور که دلت میخواست بگذرد . . !
برای هر رویداد و حادثه ای باید آماده بود ،
گاهی روزگار دلش می خواهد جهشی بزند برای لحظه هایت،
در همان نقطه و مکانی که ایستاده ای
کمی زودتر از سن و سالت بزرگ شوی ،
نگاهت وسیع تر شود ،
کلامت کوتاه و سکوتت طولانی تر . . .

من نمی توانم مثل پیکاسو برایت نقاشی بکشم.

نمی توانم مثل حافظ و مولانا شعر بگویم یا مثل فروغ احساسات را در کلمات جاری کنم.
نمی توانم به زیبایی شوپن برایت پیانو بنوازم و همچون بتهوون سونات های شگفت انگیز خلق کنم.
نمی توانم مانند ناپلئون با تکیه بر عشقت کشور ها را فتح کنم یا مثل فرهاد برایت کوه بکنم.
صدایم همچون صدای شجریان دلنشین نیست و نمی توانم مانند شاملو عاشقانه هایم را نجوا کنم.
اما می توانم مثل مجنون برایت بمیرم،
مثل نجار محلمان بنا کننده شادی هایت باشم،
به زیبایی داوینچی برای لب هایت لبخند بکشم و مثل رفتگر ها هر شب غم هایت را جمع کنم و بیرون بریزم.
من می توانم مثل خودم باشم.
می‌توانم با دستان خالی، دوستت داشته باشم...

تو همان اشک عاشقانه ای بودی

که در هوای هوای بی قراری های دلم
از سر شب قطره قطره
عاشقانه چکیدی سر خوردی روی
گونه هایم
روی سینه ام
روی قلبم
روی خانه خانه ی پیراهنم
تو همان اشک عاشقانه ای بودی
که اشک شدی
عطر شدی
و نشستی روی ترانه ی دلتنگی ام
اصلا خودت بگو بهانه جان
من کجای این تنهایی کجای این دلتنگی
کجای این بهانه
نبودنت را عاشقانه بمیرم
که چشمهای بارانی ام آرام بگیرد.