آرمین
۱۴۵ پست

تصاویر اخیر


گاهی فکر میکنم

تو فقط زیبا نبودی!
خب...
اگر فقط زیبا بودی
لااقل دلم کمی تقلا میکرد!
مردانگی به خرج میداد؛
دست و پایی میزد!
لااقل اینطور از خود بی خود نمی شد!
دردت_به_جانم!
بگذار امروز برایت بگویم 
که،
حضرتعالی؛
جذاب تشریف داشتید!
آن هم کمی زیادی!
مشکل اصلا همین بود،
با آن موهای چتری لعنتی!
آن لبخند لامصب!
چشم های مصیبت!
و البته آن لبهای خاک بر سری ات!
از راه که هیچ،
از بی راه هم به در شدیم رفت پی کارش!
حالا هم نخند
ما که مشتری دائم شماییم
دوستت دارم امروزمان را محبت کنید رفع زحمت کنیم!
و من ا... توفیق

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست 

تو که معشوقی و محبوبی و منظور،
مرو...! 

من نمیدانم چرا هر کسی را صدا کردم هر کس را 

دوست داشتم ناگهان در خمِ

کوچه گم شد ..

بی‌ مهابا بغلم کن 

وسط مردم شهر!
بخدا عشق 
به رسوا شدنش می‌ارزد..

چشم می بندم...

خطوط مبهمی از سالهای رفته
بر پلکهایم سنگینی میکند
و خاطرات خاکستری که معلق مانده اند،انگار...
و باز هم جای خالی تو
که هنوز هم درد می کند،میان این همه نداشتن...
چشم که باز می کنم...
دوباره
غرق در نوشته هایم هستم... .!!!!


میشود جای "شما" تو بشوم موقع چت ؟!

چه کنم دلبر ما ، این ادبت ما را کشت...!

الان یه جوری شده دی جی پارتی ها



از دکترها مَحرَم تــَرن

«سیگار آدما نباشید» 

آرومشون میکنید، لهتون میکنن..

ماه پشت ابر نمیمونه ولی غصه پشت خنده چرا!



دلم تنگ است!

برای یک نفر که صاف باشد آنقدر که از پشت شیشه نازک دلش بشود مهربانی‌اش را دید.
یک‌نفر که دستانش پر از سادگی باشد،
پر از حال خوب.
بیاید ، بنشیند کنارم 
دست بگذارد روی دستم،
بگوید خسته ی کدام دردی؟
ملتهب‌ کدام زخمی؟
بیاید بزند روی شانه‌هایم
بتکاند‌ غبار تنهاییم را !
بگوید نسوز جانم 
آب میشوم روی آتش دلت!
بیاید یک چای خوشرنگ بریزد
یک حبه قند در دهانم بگذارد،
بگوید شیرینی به کامت جانم،بخند!
کسی که از جنس سادگی باشد،
دهان که باز کند مرحم شوند کلمه‌هایش، بیایند، روی زخمهایم بنشینند
تا درمان شوند تمام دردهایم!
دلم تنگ یک نگاه بی توقع است
که نه انتظار بوسه داشته باشد و
نه محتاج آغوش باشد..
یکی که خودش باشد
آمده باشد کنار دلتنگی‌هایم بنشیند 
بی نقاب...!!!

باید سفر کرد از اینهمه تکرار،

باید عبور کرد؛
از کنار درختان ایستاده،
از کنارِ تپه‌ها و کوه‌های بی‌هدف،

و از کنار آدم‌های غمگینی که 
هیچ مقصدی برای رفتن ندارند،
آدم‌هایی که از یک‌جا ماندن و تکرار، 
خسته‌اند و در غارِ سکوتِ خویش، فرو رفته‌اند.
گاهی آنقدر فضای تکراریِ این شهر، دلت را می‌زند که
بی‌هوا بار و بندیل می‌بندی و
خودت را به دستانِ نوازشگرِ جادّه می سپاری...
گاهی آدم محتاج می‌شود به لَختی حواس پرتی،
به تماشای خطوط ممتدی که پشتِ عبورِ خیابان جا می‌مانند 
و به تو یادآور می‌شوند که،
روزهای سخت، تمام خواهند‌شد.
باید سفر کرد گاهی،
که هیچ‌چیز به اندازه‌ی یک عبورِ طولانی، حال آدم را خوب نمی‌کند...

گاهی آدم نیاز دارد نفهمد...

نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ
لِی لِی بازی کند...
نیاز دارد بستنی قیفی بخرد، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند...
یا گاهی روی جدول های خیابان راه برود..
آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد و بلند بلند بخندد... تابغضش گرفت، بزند زیر گریه و با مشتهایش پلکهای خیسش را پاک کند.. درست شبیه کودکی اش...!
آدم است دیگر... آمده تا برای خودش زندگی کند... نه مردم!
من نمیدانم کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم.. هرکس باید خودش باشد..!
دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم.. آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم...!

توی کارش موفق بود!

عروس که شد، قید کار کردن را زد.
چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد.

گفت: "شوهرش دوست ندارد کار کند."
گفت: "خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی."

لبش می خندید چشمهایش اما نه...
غم چشمهایش را نمی توانست قایم کند.

این آخرها هر وقت می دیدمش توی خودش بود. دلم می خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است؟ مزه دارد؟!
بعد دیدم بهتر است آدمهای غمگین را سوال پیچ نکنم!

چقدر خوب است یک نفر باشد آدم را همانطوری که هست دوست بدارد!
قدش را ، وزنش را ، کارش را ، حتی دیوانه بازی هایش را...

من حَتم دارم که

دیگر آنقدرها زیبا نیستم ،
دیگر چشمانم برق نمیزند ،
دیگر ‌چشمک‌زدن‌هایم ‌جذّاب نیست ،
دیگر چالِ خنده‌هایم گود نیست ،
دیگر به چشمِ کسی نمی‌آیم ..
حالا هِی این و‌ آن بگویند مُدلِ موی
جدیدت چقدر به‌صورتت نشسته‌،
هی بگویند رُژِ قرمز چقدر زیباتَرت
میکند ..
هی بگویند برای گودیِ‌ زیرِ چشمت
کاری کُن ..
منظورم را میفهمی ..؟
مَنی که تو نبینی‌اش ،
زیبایی‌ که هیچ ،
به لعنتِ خُدا نمی‌ارزد ..

لعنتی_دوست_داشتنی

دلم که برایت تنگ میشود
میگیرد
فریاد می کشد
می تپد
و باز تنگ می شود

دلم که تنگ می شود
دوست دارم
یک دل سیر نگاهت کنم
یک بغض سنگین گریه کنم
یک چشم پر اشک بریزم

به اندازهء یک قهر و آشتی در آغوشت بگیرم
و یک عمر بگویـم دوستت دارم
و بگویی دوستت دارم...
دلـم که تنگ می شـود چاره اش فقط تویی...
و تـو که نیستی
دلم
ترا بهانه میگیرد!